نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
- او در اتاق نشیمن منتظر نماند.
ریک پرسید:
- چه کسی؟
لیسی جواب نداد ناگهان به یاد کیف دستی اش افتاد. یادداشت ها را در آن گذاشته بود. به یاد آورد که دستان خون آلودش برگه ها را الک کرده و می دانست آن خون از کجا آمده است. کاراگاه اسلون از او پرسیده بود که به ایزابل دست زده است یا نه، و لیسی گفته بود که دستان ایزابل را قبل از مرگش در دست گرفته بود.
کارآگاه اسلون متوجه خون روی انگشتان او شده بود حتما کیف ستی اش هم خونی بود و ناگهان جرقه ای در ذهن او زده شد. اگر او از ریک میخواست کیف را از داخل کمد بیاورد حتما متوجه خون آلود بودن آن می شد. بنابراین می بایست خودش کیف را می آورد و کاری میکرد که کسی لکه های خون را روی آن نبیند تا بعد آنها را پاک کند.
عده ی زیادی در آنجا میلولیدند. دوربین ها دایم فلاش میزد و عکس می گرفت. روی گرد و خاک میزها به دنبال اثر انگشت میگشتند. لیسی فکر کرد که ایزابل از گرد و خاک خوشش نمی آمد. او زن تمیز و مرتبی بود
لیسی پایین پلکان ایستاد و نگاهی به طبقه ی بالا انداختند دلش میخواست بداند آیا جسد ایزابل هنوز آنجاست و آیا روی آن را پوشانده اند؟
ریک که محکم او را گرفته بود، گفت:
- بیا برویم، لیسی. (و با اصرار می خواست او را به سوی در برد)
آنان از مقابل کمدی که کیف دستی لیسی در آن بوده رد شدند لیسی به یاد آورد که نمی تواند از ریک بخواهد آن را برایش بیاورد دل به دریا زد و خودش در کمد را باز کرده کیف دستی اش را برداشت و در دست چپ گرفت.
ریک گفت:

صفحه 37 از 366