کالدول سعی میکرد آن را باز کند؟ برای لحظه ای چشم آن دو به هم افتاد و لیسی در چشمان آبی روشن آن مرد شبح حیوانی درنده را دیده و سپس در را بست و قفل کرد
ایزابل!
شماره ی اورژانس را بگیر... کمک بخواه!
لنگ لنگان از پلکان مارپیچ بالا رفت، از مقابل اتاق نشیمن هلویی رنگ عبور کرد و وارد اتاق خواب شد. ایزابل روی تخت افتاده و کف اتاق پر از خون بود.
ایزابل حرکتی کرد و ورق کاغذی را از زیر بالش بیرون کشیدہ کاغذ هم خونی بود لیسی خواست به ایزابل بگوید که اورژانس در راه است و همه چیز درست می شود، اما ایزابل سعی میکرد حرف بزند
- لیسی، یادداشت های روزانه هیثر را به پدرش برسان. - به نظر می رسید تلاش میکند نفس تازه کند - فقط به او... قسم بخور... صدایش ضعیف میشد چند نفس مقطع کشید. گویی میخواست مانع ورود مرگ شود. چشمانش حالت تمرکزش را از دست داده بود لیسی کنارش زانو زده بود ایزابل با آخرین توان دست لیسی را فشرد و گفت:
- قسم بخور... لطفاً... یک مرد...!
لیسی گفت:
- حتما این کار را میکنم، ایزابل. (و هق هق گریه نگذاشت ادامه دهد.)
ناگهان فشار دست ایزابل کم شد و لیسی فهمید که او مرده است.
***
- حالت خوب است، لیسی؟
ایزابل!
شماره ی اورژانس را بگیر... کمک بخواه!
لنگ لنگان از پلکان مارپیچ بالا رفت، از مقابل اتاق نشیمن هلویی رنگ عبور کرد و وارد اتاق خواب شد. ایزابل روی تخت افتاده و کف اتاق پر از خون بود.
ایزابل حرکتی کرد و ورق کاغذی را از زیر بالش بیرون کشیدہ کاغذ هم خونی بود لیسی خواست به ایزابل بگوید که اورژانس در راه است و همه چیز درست می شود، اما ایزابل سعی میکرد حرف بزند
- لیسی، یادداشت های روزانه هیثر را به پدرش برسان. - به نظر می رسید تلاش میکند نفس تازه کند - فقط به او... قسم بخور... صدایش ضعیف میشد چند نفس مقطع کشید. گویی میخواست مانع ورود مرگ شود. چشمانش حالت تمرکزش را از دست داده بود لیسی کنارش زانو زده بود ایزابل با آخرین توان دست لیسی را فشرد و گفت:
- قسم بخور... لطفاً... یک مرد...!
لیسی گفت:
- حتما این کار را میکنم، ایزابل. (و هق هق گریه نگذاشت ادامه دهد.)
ناگهان فشار دست ایزابل کم شد و لیسی فهمید که او مرده است.
***
- حالت خوب است، لیسی؟