نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
ریک سریع پرسید:
- میتوانی کاری کنی تغییر عقیده بدهد؟
لیسی متوجه نگرانی ریک شد. حالتی که مطمئنا برای خاطر لیسی با ایزابل نبود. لیسی فکر کرد که اگر این معامله به هم بخورد، بنگاه پارکر و پارکر کمیسیون کلانی را از دست میدهد و همین مساله ریک را دلخور کرده است.
لیسی بلند شد تا کاپشنش را بردارد. بعد از ظهری گرم بود ولی هواشناسی پیش بینی کرده بود که شب درجه ی حرارت بسرعت پایین میاید. لیسی گفت:
- تا ببینیم چه پیش می آید.
- مثل اینکه داری می روی. تو که گفتی ساعت هفت قرار داری.
- میخواهم پیاده بروم و سر راه یک فنجان قهوه بخورم و به افکارم نظم و ترتیب بدهم. بعدا
می بینمت، ریک.
***
لیسی بیست دقیقه زودتر رسید ولی به هر حال تصمیم گرفت بالا برود. پاتریک، نگهبان ساختمان، مشغول حمل چیزی بود و وقتی لیسی را دید لبخندی زد و به او اشاره کرد که خودش از آسانسور استفاده کند.
بمحض اینکه لیسی در را باز کرد و ایزابل را صدا زد، صدای فریاد و شلیک گلوله ای را شنیده برای لحظه ای همانجا خشکش زد. سپس در را بست و داخل کمد لباس شد، و همان لحظه کالدول با عجله از پله ها پایین آمد و از راهرو رد شد سلاحی در دست و پوشه ی چرمی زیر بغلش بود.
بعد از مدتی، لیسی احساس کرد در گوشه ای از ذهنش صدای پدرش را میشنود که می گوید: «در را ببند، لیسی، او را در آنجا حبس کن.» آیا روح حامی پدرش بود که به او نیرو داد تا بتواند در را ببندد و نگه دارد، در حالی که

صفحه 32 از 366