نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
میخواهی نکن، او ملکه زیبایی کلیولند بود. نامزد داشت و قرار بود ازدواج کند. اما من انگشتر نامزدی او را از انگشتش در آوردم و از پنجره بیرون انداختم۔
سپس با خنده ادامه داد:
- مجبور شدم وام بگیرم تا پول انگشتر را به نامزدش پس بدهم. اما به هر حال دختره را گرفتم.
ابوت داستان را میدانست و می توانست درک کند که چرا جیمی از فکر این مسایل بیرون
نمی آید.
- درست است زندگیتان دوام نداشت، اما در عوض هیثر گیرت آمد.
- معذرت میخواهم، استیو. گاهی احساس میکنم پیرمردی شده ام که هر حرفی را صد بار تکرار میکند. تو قبلا هم اینها را شنیده بودی. ایزابل هرگز نیویورک را دوست نداشت، یا حتی این طرز زندگی را. او اصلا نمی بایست کلیولند را ترک میکرد.
- اما این کار را کرد و تو او را ملاقات کردی، جیمی. زود باش، شهردار منتظر است.

صفحه 21 از 366