پایان سال، روز چهارشنبه را که شبش نوروز طلوع می کرد، تمام مدت را در
بتوانم در گوشه ای خلوت بغض خود را بترکانم و با فریاد بکریم؛ اما حتی برای یک لحظه هم این لحظه را نیافتم، مگر وقتی که ساعت پنج بعداز ظهر از خانهی سالمندان، برای دومین بار که به دیدن مادر وانعا بیچارمام رفته بودم در لحظه ی بیرون آمدن از سرسرا، یک آن توانستم در خود بگریم. صورتش را بوسیده بودم و پرسیده بودم آیا راحت هستی شب عید را آنجا بمانی با اینکه دلت میخواهد شب عید پیش ما باشی؛ و همان دم فکر میکردم به بمباران و احتمال حملهی هوایی عراق به تهران و ایران در شب عید به تجربه ی شب های پیش که حمله شده بود و ما بعد از نیمه شب پریده بودیم و بچه ها را برده بودیم زیر همکف، توی پارکینگ عمومی و به اتفاق چند همسایه ایستاده بودیم به انتظار بمب که ظاهرأنتیجهی منطقی انقلاب ما مردم در ۲۲ بهمن سال پنجاه و هفت بودا مادرم نمی دانست در ذهن من چه مرحذرد و طبیعتا من هم نمی توانستم بدانم در ذهن او چه میگذرد؛ اما هر دو می دانستیم که در خیال لحظاتی خوش نیستیم؛ و من به حال و روزگار مادری که مرا زاییده و در حدود توانایی خود بزرگ کرده است و در پی فرزند و فرزندانش از روستایی فقیر به تهران کشانیده شده و از پس گذران روزگارانی پر عذاب و رنجبار، اکنون روی تخت خانهی سالمندان افتاده و در میان جماعتی علیل به سر می برد که حتی زبان و گویش او را نمی فهمند، دچار حسی بغرنج بودم که نه میتوان به زبانش گفت و نه میتوان به قلم نوشت. خبره و درمانده به تخت های خالی نگاه می کردم و احساس میکردم که مادرم چه قدر تنهاست و من چقدر تنها هستم و برادرم در غربت چه قدر تنهاست
بتوانم در گوشه ای خلوت بغض خود را بترکانم و با فریاد بکریم؛ اما حتی برای یک لحظه هم این لحظه را نیافتم، مگر وقتی که ساعت پنج بعداز ظهر از خانهی سالمندان، برای دومین بار که به دیدن مادر وانعا بیچارمام رفته بودم در لحظه ی بیرون آمدن از سرسرا، یک آن توانستم در خود بگریم. صورتش را بوسیده بودم و پرسیده بودم آیا راحت هستی شب عید را آنجا بمانی با اینکه دلت میخواهد شب عید پیش ما باشی؛ و همان دم فکر میکردم به بمباران و احتمال حملهی هوایی عراق به تهران و ایران در شب عید به تجربه ی شب های پیش که حمله شده بود و ما بعد از نیمه شب پریده بودیم و بچه ها را برده بودیم زیر همکف، توی پارکینگ عمومی و به اتفاق چند همسایه ایستاده بودیم به انتظار بمب که ظاهرأنتیجهی منطقی انقلاب ما مردم در ۲۲ بهمن سال پنجاه و هفت بودا مادرم نمی دانست در ذهن من چه مرحذرد و طبیعتا من هم نمی توانستم بدانم در ذهن او چه میگذرد؛ اما هر دو می دانستیم که در خیال لحظاتی خوش نیستیم؛ و من به حال و روزگار مادری که مرا زاییده و در حدود توانایی خود بزرگ کرده است و در پی فرزند و فرزندانش از روستایی فقیر به تهران کشانیده شده و از پس گذران روزگارانی پر عذاب و رنجبار، اکنون روی تخت خانهی سالمندان افتاده و در میان جماعتی علیل به سر می برد که حتی زبان و گویش او را نمی فهمند، دچار حسی بغرنج بودم که نه میتوان به زبانش گفت و نه میتوان به قلم نوشت. خبره و درمانده به تخت های خالی نگاه می کردم و احساس میکردم که مادرم چه قدر تنهاست و من چقدر تنها هستم و برادرم در غربت چه قدر تنهاست