فرودست کارگرها و اعتعابات کارگری بود، احتمالا در آمد و شدهای آزاد مأموران ساواک به آپارتمان کوچک اجارهای ما بعد از بازداشتم سربه نیست شده بود.
بالاخره نشستم به آخرین بازنویسی کلیدر و بی خستگی مضاعف چهار جلد را آمادهی چاپ کردم و ماندم که چه بکنم. ادامهی کار کلیدر فراغتی می طلبید که شرایط سال های پنجاه و شش هفت مجالش را نمی داد، و شروع کار تازه هم ساده نبود. هر چند که مرکان، قهرمان داستان جای خالی سلوچ بعد از حدود بیست و اند سال که از نخستین بادهایش می گذشت، بار دیگر در آخرین ماه های دورهی محکومیت به سراغم آمده و یک هفته ای مرا در زندان اوین کلافه کرده بود و حالا هم دوباره مرا به خود دچار کرده بود. اما خسته و بیهوده بودم. سرگردان و درمانده بودم. نمی دانستم ونتم را چه جور بگذرانم و چه بکنم. برای کسی که با کار شان و فرسایندهی ادبیات سر و کار دارد، این حالات موردی آشناست؛ این حد فاصل ورطهی خطرناکی است. آنقدر خطرناک است که اگر نشناسی اش و تجربه اش نکرده باشی ممکن است تو را در گرداب خود نگه دارد و آنقدر بچرخاند تا نو گم بشوی. خیلی ها در این گرداب گم و گور شدهاند. در یک چنین حالتی و گردابی دچار بودم که بار دیگر رو به سوی پدرم رفتم. او باز هم روی تشکچه ی کوچکش نشسته بود، تکیه به بالش ها داشت و لابد باز هم مشغول خواندن داستانی از شاهنامه بود. کتابی که او هرگز از خواندنش سیر نمیشد. نشستم و سیگارم را روشن کردم مادرم چای گذاشت جلو دستم و پدرم عینکش را از روی بینی خوش تراشش برداشت و به من نگاه کرد. هیچ نگفتم. او باز هم نگاهم کرد. چای رانوشیدم و پدرم نی سیگارش را برداشت تا سیگاری جور کند و بالاخره پرسید: «چته؟
بالاخره نشستم به آخرین بازنویسی کلیدر و بی خستگی مضاعف چهار جلد را آمادهی چاپ کردم و ماندم که چه بکنم. ادامهی کار کلیدر فراغتی می طلبید که شرایط سال های پنجاه و شش هفت مجالش را نمی داد، و شروع کار تازه هم ساده نبود. هر چند که مرکان، قهرمان داستان جای خالی سلوچ بعد از حدود بیست و اند سال که از نخستین بادهایش می گذشت، بار دیگر در آخرین ماه های دورهی محکومیت به سراغم آمده و یک هفته ای مرا در زندان اوین کلافه کرده بود و حالا هم دوباره مرا به خود دچار کرده بود. اما خسته و بیهوده بودم. سرگردان و درمانده بودم. نمی دانستم ونتم را چه جور بگذرانم و چه بکنم. برای کسی که با کار شان و فرسایندهی ادبیات سر و کار دارد، این حالات موردی آشناست؛ این حد فاصل ورطهی خطرناکی است. آنقدر خطرناک است که اگر نشناسی اش و تجربه اش نکرده باشی ممکن است تو را در گرداب خود نگه دارد و آنقدر بچرخاند تا نو گم بشوی. خیلی ها در این گرداب گم و گور شدهاند. در یک چنین حالتی و گردابی دچار بودم که بار دیگر رو به سوی پدرم رفتم. او باز هم روی تشکچه ی کوچکش نشسته بود، تکیه به بالش ها داشت و لابد باز هم مشغول خواندن داستانی از شاهنامه بود. کتابی که او هرگز از خواندنش سیر نمیشد. نشستم و سیگارم را روشن کردم مادرم چای گذاشت جلو دستم و پدرم عینکش را از روی بینی خوش تراشش برداشت و به من نگاه کرد. هیچ نگفتم. او باز هم نگاهم کرد. چای رانوشیدم و پدرم نی سیگارش را برداشت تا سیگاری جور کند و بالاخره پرسید: «چته؟