نام کتاب: نونِ نوشتن
بستری بشود. بعد از بازجویی که از کمیتهی زندان قصر برده شدم امکان ملاقات منظم وجود داشت و پدرم همراه مادر و همسرم روزهای سه شنبه می آمدند و پشت میله ها یکدیگر را می دیدیم، تا اینکه سال گذشت و باز زمستان سر رسید و پدرم روز سه شنبه نیامد. سه شنبهی دیگر و دیگر هم نیامد، گفته بودند که مریض است و می دانستم که بدحال است، اما این را هم می دانستم و میتوانم بگویم بنین داشتم که او با من آزاد نشدمام، نخواهد مرد. میان خود و پدر نوعی حس اشرافی وجود داشت که فقط من حس میکردم و او حس می کرد. در آخرین ملاقاتی که بعد از آن ملاقات زندانیها محمر شد به دیدار همسر و مادر و پدر، حال پدرم را پرسیدم و مادرم با لبخند خامی که نشانهی درک و شناختش از روحیات پدر بود، گفت: «بردیمش بیمارستان در بیمارستان همه گریه میکردند و بابا که خیلی بدحال بود، همانجور که پلک هایش بسته بودند به من گفت اگر به مکنید، تا محمود نیاید بیرون من نمی میرم و درست گفته بود و من هم به درستی یقین داشته بودم که او نخواهد مرد. گویا بین من و او فراری نهفته وجود داشت که فقط یک حس مشترک می توانست بدان پی ببرد. باری... پدر نمرد و من بعد از گذراندن دو سال دورهی محکومیت و بک ۔ دو روزی هم ملی کشی، از حبس آزاد شدم و بعداز ظهر همان روز رفتم به دیدنش و یادم آمد که در دومین ملاقات پشت میله ها، وقتی که دربارهی رد و پنهان کردن دست نوشته های چهار جلد کلیدر حرف می زد، چشم هایش چه برف زندای داشتند؛ افرشها را فرستادم بردند، خاطرجمع باش دادم شان حسین خودش برد، ناراحت نباشه شاید در ضمن گفتوگر چیزهایی دربارهی قهرمان های کلیدر از او پرسیده بودم، اما از چند و چون کلیدر خبری نداشت، اما نگاهش به من می گفت که اهمیت

صفحه 93 از 208