انتقال تجربه ای که بسیار پرثمر برایم بوده است هیچ انتظاری نداشته باشم. اما... آن سه نکنه:
خودت را نگه دار!» این عبارت کوتاه را پدرم وقتی به من گفت که سیزده - چهارده سال بیشتر نداشتم و به ناچار داشتم از خانه و خانواده جدا میشدم تا به امید کار روانی غربت بشوم. شدم و روانه شدم برگشتم و باز رفتم، افتادم و برخاستم و هزار داستان را در طول ده . دوازده سال از سر گذرانیدم، مردمان بسیاری دیدم زحمات بسیار کشیدم و مشقات فراوان از سر گذرانیدم، اما در همه حال آن عبارت کوتاه و فشرده سگوی اعتماد به نفسی بود که من بر آن ایستاده بودم و آن معنای فشرده و جامع، چشم مراقبتی بود که با آن به خود و به زندگی مینگریستم و خلاصه اینکه آن سخن سنجیده نوشهی سفر و خطر ده - دوازده ساله ای بود که من در افت و خیزهایش یک دم از آن تنها میراثر سرمایه ام غافل نمیبودم؛ دوره ای که به بیست تا سی سالگی ام فرجامید و صدها وافعه و داستان در خود دارد. گویا در آغاز دومین دههی همین پاره و دورهی عمر بود که سرانجام در تهران اسکان کردم و در تئاتر مشغول به کار شدم و همزمان در کار تمرین و تجربه ی نوشتن میشدم که خانواده ام را به تهران آوردم، خانواده ای که تک و توک راه افتاده و آمده بودند و هر پاری آن خود ماجراها دارد که نمیدانم خواهم نتوانست روزگاری باز بیافرینم شان بانه؟ بماند. در این روند مهاجرت و در دور تازه ای از کشمکش بود که پدرم لطیفهای، مثلی را بازگو کرد. چه بسا او روی سخن با دیگری داشت، اما من سخن او را دریافتم و بر نکته ای که ده . دوازده سال پیش گفته بود، افزودم
او گفت: «آدم سه جور است: مرد، نیمه مرد و ملی منو و... و توضیح داد: امپلی تو کسی است که میگوید و کاری نمی کند. نیمه مرد کسی است که
خودت را نگه دار!» این عبارت کوتاه را پدرم وقتی به من گفت که سیزده - چهارده سال بیشتر نداشتم و به ناچار داشتم از خانه و خانواده جدا میشدم تا به امید کار روانی غربت بشوم. شدم و روانه شدم برگشتم و باز رفتم، افتادم و برخاستم و هزار داستان را در طول ده . دوازده سال از سر گذرانیدم، مردمان بسیاری دیدم زحمات بسیار کشیدم و مشقات فراوان از سر گذرانیدم، اما در همه حال آن عبارت کوتاه و فشرده سگوی اعتماد به نفسی بود که من بر آن ایستاده بودم و آن معنای فشرده و جامع، چشم مراقبتی بود که با آن به خود و به زندگی مینگریستم و خلاصه اینکه آن سخن سنجیده نوشهی سفر و خطر ده - دوازده ساله ای بود که من در افت و خیزهایش یک دم از آن تنها میراثر سرمایه ام غافل نمیبودم؛ دوره ای که به بیست تا سی سالگی ام فرجامید و صدها وافعه و داستان در خود دارد. گویا در آغاز دومین دههی همین پاره و دورهی عمر بود که سرانجام در تهران اسکان کردم و در تئاتر مشغول به کار شدم و همزمان در کار تمرین و تجربه ی نوشتن میشدم که خانواده ام را به تهران آوردم، خانواده ای که تک و توک راه افتاده و آمده بودند و هر پاری آن خود ماجراها دارد که نمیدانم خواهم نتوانست روزگاری باز بیافرینم شان بانه؟ بماند. در این روند مهاجرت و در دور تازه ای از کشمکش بود که پدرم لطیفهای، مثلی را بازگو کرد. چه بسا او روی سخن با دیگری داشت، اما من سخن او را دریافتم و بر نکته ای که ده . دوازده سال پیش گفته بود، افزودم
او گفت: «آدم سه جور است: مرد، نیمه مرد و ملی منو و... و توضیح داد: امپلی تو کسی است که میگوید و کاری نمی کند. نیمه مرد کسی است که