گویی فراهم آمدن است و فروپاشیدن. و تلاش آدمی هم گویا - چون نیک بنگری - همه در جهت فراهم نگه داشتن این زندگی است که گاه موفق میشود و بیش گاه هم موفق نمی شود. چون حالا که در چهل و چهار سالگی دارم به خودم و به زندگانی ام در طول و عرضش نگاه میکنم میبینم که چه جدالی داشته ام و دارم تا در جهت فراهم داشت زندگی از فروپاشی آن پیشگیری و در مقابلش مقاومت کنم. اما حقیقت حرکت و جربان و شرایطی که پیش میابد غالبا در جهت مخالف آرزو و تلاش های انسان سیر می کند، و چه بسا که همین است آن خصیههای که جدال انسان و کوششهای او را اجتناب ناپذیر می کند. زیرا نهایتا هر فرد مواجه است با کلینی بی نهایت عظیم و پیچیده و قادر که باید بتواند خود را در برابر آن توجیه کند و از پسش برآید. اما فشردهی موضوع چیزی جز فراهم شدن و فروپاشیدن نیست، و این را من در این برش عمر به عینه و تجربه می بینم. به این ترتیب که خواهر و برادر تنیام بعنی محترم و حسین به فرنگ رفته اند البته از ناگزیری او حالا من باید در تدارک فرستادن همسر و سه فرزند برادرم باشم. دو برادرم که جوان مرگ شده اند، نورالله که تنی بود در بیست و دو سالگی و علی که نائنی برد پیش از چهل سالگی. دو برادر دیگرم که ناتنی هستند یکی حسن در گرمسار است و محمدرضا در دولت آباد. بچه هایشان که دیگر بزرگ شده اند هم هر کدام در گوشه و کناری از این تهران نابهنجار کم و به کاری مشغول هستند. مادرم بیمار است و با خانوادهی حسین در شهریار زندگی میکرد و می کند، اما حالا که حسین رفته است و قرار است خانواده اش هم بروند، ناچار هستم مادرم را بعد از بیست و پنج سال برگردانم به دولت آباد! پدرم سال شصت مرده است و مرگ او، هر چند فاقد امکانات عینی و مادی بود، به طور نمادین می شود گفت