بازگو کنم. مقولهی آموزگار و تأثبرانی که انسان می پذیرد و احساس حرمت برای آموزگار هم از همین رابطهی انسان با دیگران ناشی می شود. آن طور که رسم و معمول زمانه است من هیچ ندارم که بگویم، چون به آن معنای خاص من هیچ معلمی نداشته ام، مگر اینکه از آموزگار نخستین خودم زنده باد ابوالقاسم زمانی - البته با احترام صمیمانه -نام ببرم که خواندن و نوشتن را به من آموخت و بی گمان این آشنایی با خواندن و نوشتن مهم ترین حادیهی زندگی هر کودکی شمرده می شود که در جامعه و کشوری عقب افتاده متولد شده و باید به حساب بیاید؛ و من هم در یکی از دهات چنین جامعه و کشوری متولد شده ام و هنوز هم که گاه حیرت میکنم که چطور شد و چه رمزی در کار بود که من توانم از میان آن همه مرض، آلودگی های محیط کاملا ضد بهداشتی، انواع و اقسام بیماری های رایج که کودکان و جوانسالان را در پیش چشمم میکشت، جان سالم در ببرم؟! چون پزشک و وسایل درمان حکم کیمیا را داشت و ما مردم فقط نام و حداکثر یادی از آن در خاطر خود داشتیم. چه طور بتوانم فراموش کنم آن زیباترین دختری را که در نه کو چهی ما مثال یک گل بود و مرد؟ همچنین چه طور بتوانم از یاد ببرم آن برادر کوچک و زیبایم را که به یک پر گل می مانست و طوری مرد، یعنی چنان به سرعت مرد که احساس نعجب من کمتر از اندوه و غم و دردی که بر روحم هجوم آورده بود، نبود. او نامش اصغر بود و سه ساله بود و پیش از غروب که من از بیابان برگشتم دیدم که در خانه مان مجلس عزاست از بابت مرگ آن برادرم که مثل قند شیرین بود. بعد از اصغر البته دو برادر دیگرم نیز جوانمرگ شدند نورالله در بیست و دو سالگی و علی در سنین قبل از چهل، و البته در این تهران عجیب که هنوز هم خود را بیگانه در آن حس میکنم. باری... که زندگانی