نام کتاب: نونِ نوشتن
احساس موفقیت به نظرم این قدر بی ارزش می آید؟ چرا اینقدر نگران و مضطربم؟ چرا نمیتوانم قرار بگیرم؟ آیا این شدت تأثیرات عاطفی نیست که دارد مردم می کند؟ برادرم که رفته، آیا بر اثر رفتن و دوری او دچار چنین حالت هولناکی شده ام؟ خواهرم که سال پیش رفته بود حس و حالی به این شدت نداشتم؛ اما حالا... آیا احساس گسیختگی و تجزیه در خانوادهام - خانواده ای که به هزاران علل مرگز انسجام سستی نداشته . دچار هراسه هرام ناشی از برخورد با واقعیتی که وجود داشته و آدم آن را در یک لحظه درک می کند، شدمام؟ خدای من، با خودم چه بکنم؟ نه دل و قرار نوشتن دارم نه حوصله ی خواندن و نه رغبت معاشرت، این چه مغاکی است که من در آن فرو افتادمام؟ قلبم چه قدر فشرده می شود. روحم چه قدر غمگین است. دلم چه قدر برای همه کس و همه چیز می سوزد. بچه ها. وقتی بچه های کوچه را میبینم دلم میخواهد به حالشان بگریم. بچه های برادرم در این مدت که پدرشان رفته، هربار دیدنشان مرا به گریه می اندازد. همسرم بر اثر روحیهی من دچار تنگ حوصلگی بیشتر شده. مادرم مادرم مدام و پیوسته بیمار است و هیچ کس حوملای دیدار او را حنی ندارد. در خانهی من نمی تواند بماند چون همسرم با دیدن و معاشرت با او دچار حالت عصبی میشود. دیگران هم همینطور. و حالا که برادرم آواره شده و خانواده اش هم طبیعتا باید دنبال او روانه شود، من نمیدانم با مادرم چه بکنم؟ جای مستقل نمی توانم برایش اجاره کنم، چون او نمی تواند خودش را جمع آوری کند. همین که از جا بلند می شود، می افتد زمین و باید کسی باشد که بلندش کند. در چنین حالتی اگر تنها باشد، می ترسم زمستانی رری بخاری بیفتد و بسوزد. کسی را ندارم که هوایش را داشته باشد. در خانهی سالمندان هم نمی توانم بگذارمش، چون

صفحه 83 از 208