عرق چهره ام را پاک کردم اما نتوانستم از جایم برخیزم، چون پیش از خواب قرص مسکن خورده بودم و به جبران بی خوابی هایم باید میخوابیدم و نمی توانستم پلک از روی هم بردارم و سرم گیج و سنگین بود؛ بنابراین باز خوابیدم و بلافاصله شرک وصل شد و تشنج تمام تنم را فراگرفت، باز بیدار شدم و باز نتوانستم از جا برخیزم و دوباره سر گذاشتم و خوابیدم وباز بلافاصله شوک را گروهبان و دو تا از دستیارانش به زانوهایم وصل کردند و من نعرم های بی صدایم را که به گوش هیچکس نمی رسید رها کردم، جیغ و جیغ و جیغ بی فایده و بالاخره احساس مرک... و باز بیدار شدم و این بار دیگر جرئت نکردم بخوابم. برخاستم و نشستم و سرم را که همچنان سنگین بود میان دستهایم گرفتم و لحظه ای در کرختی ماندم و بعد از آن برخاستم و رفتم روشویی و در این فاصله فکر کردم به ریشه های این کابوس و فکر کردم که چرا چنین کابوس وحشتزایی به سراغم آمده و بلافاصله بادم آمد که داستان را در آنجا ناتمام گذاشته بودم که بازجو سؤالی بدین عبارت جلو امیرکلنل میگذارد که، هویت شما محرز و مسلم است. کلبهی روابط خود را با گروه های خرابکار و افراد مظنون از آغاز فعالیتهای خرابکارانه ی خود شرح دهیدا، و من در پیرامون کم و کیف چنین سؤالی یک صفحه نوشته بودم و چون مغزم خسته شده بود فکر کرده بودم بماند برای نشست بعدی که دربارهی نوع اتهام قهرمان داستانم عمیق تر بیندیشم تا بتوانم اتهامی با ابهام بیشتر برای او پیدا بکنم. و چون کابوس خود را یکبار مرور کردم متوجه شدم که این همان چیزی است که من امید بافتنش را به خودم داده بودم و با همه ی گیجی سرم آمدم به اتاق کارم و نشستم پشت میز و شروع کردم به نوشتن، اما تا مقطع زیر طاق باغ ملی بیشتر نتوانستم بنویسم، چون سریعا