از شکم به پایین می دیدم که جابه جا زیر سقف کوتاه شکنج خانه به نظاره ایستاده و خاموشاند. جوانهای خوش چهره و معصوم مرا از دست أن دونا طفل نوجوان تحویل گرفتند و با باور شادمانهای کشانیدند طرف دستگاه و بستندم و بدون آنکه سوالی پیش بکشند گروهبان زندان دستگاه را وصل کرد به زانوهایم و رعنای سریعی به تنم افتاد که هی قطع و وصل می شد و بار سوم فهمیدم که این دستگاه شوک الکتریکی است و اولین اثرش این بود که مراکاز زبان انداخته است. این بود که هر چه می کردم تا حرف بزنم ملایم در نمی آمد و بغض عجیبی گلو و سینه ام را بسته بود و فقط گه گاه می توانستم صدای ضعیفی مثل صدای یک موش، به التجاه از گلویم در بیاورم، اما این صداها برای آنها اهمیت نداشت و اصلا نمی خواستند چیزی بشنوند و سوالی نبود و فقط شوک می دادند و می گفتند: اسم و آدرس رفیق هایت را بگو؛ زود بگو. زود بگو» و من صدایم بریده شده بود و لال شده بودم و نمی توانستم حتی یک کلمه بگویم که چه وضعیتی داشته ام و نمی توانستم بگویم که هیچ دخالتی در هیچ جریانی نداشته ام و شاید از چشم هایم خوانده بودند که اتهام را قبول ندارم که یکی از آن جوانهای خوش چهره شروع کرد به دمیدن روی شست انگشتش و صدای نی در آورد و گفت: اکه بله... ساعت ۱۱شب. با لباس شیک، در گوشه و کنار خیابان به همدیگر با سوت علامت می دهید، ما؟!» این دیگر بیشتر داشت خفه ام می کرد، چون لباس شیک تیره را من برای رفتن عروسی پوشیده بودم، اما آنها مجال حرف زدن به من نمی دادند و من هم بر اثر شوکها از زبان افتاده بودم و این خودش باعث میشد که آنها فکر کنند من دارم مقاومت می کنم و هی عمل شوک دادن را تکرار می کردند و من داشتم خفه میشدم و می مردم که از خواب بیدار شدم و