ایشان از اتاق دنج به درگاه بیرون آمدم؛ و جالب اینکه از ورای دیوار نامرنی توی خیابان را می دیدم که درگیری و زد و خورد رخ داده است بین همان مردمی که در ساختمان پست و تلگراف عروسی به راه انداخته بودند و ادامه ی مردهای نیک سیاه پوش جلو در مجلس که لابد عزادار بودند، جایی که حالا در کابوس من چسبیده به ساختمان پست و تلگراف بود و من بچه های راه آهن و چهارراه عباسی را دیدم که دارند زد و خورد می کنند با این سیاه پوش ها و دویدم داخل شبستان و تالار، از این متون به أن ستون و از این شبستان به آن یکی. نمی دانم کجا می خواستم بروم و نمی دانستم می خواهم چه بکنم، اما این را می دانستم که می خواهم خودم را از آن تالار مهیبه یک جوری بیرون بیندازم، اما در همین لحظه بود که صدای چکاچاک شمشیر و نمه ها برخاسته و راههای گریز را به صورت ضربدری ساخته از دو تیغهی شمشیر رو می دیدم که دست های دو پسرک دوازده - سیزده ساله نبضه های آن را چسبیده بودند و به گمان خودشان من را دستگیر و اسیر کرده بودند و آن دو پسربچه نوجوان - لباس بلند سیاه زنجیرزنی روزهای عاشورا تاسوعا در بر داشتند و با صراحتی که از دوتا پسربچه بعید بود پرسیدند: «کجا داری فرار میکنی؟» من میخواستم بگویم قصد فرار ندارم، اما نتوانستم؛ چون گویا لال شده بودم با صدایم در نمی آمد. برای همین بود که آنها مرا به راه انداختند طرف راه زیرزمینی که به جایی مثل یک حوضخانهی تاریک می پیوست و آنجا دم در مراتحویل درناجوان شانزده. هفده ساله دادند که نازه ته ریششان در آمده بود و چهره های زیبا و معصومی داشتند و لباس زینونی تنشان بود و فورا فهمیده می شد که دارند زیر دست گروهبان، کسی که شبیه گروهبان مرادی زندان بود، کارآموزی میکنند و علاوه بر آنها من کسانی را