و سرگرم حرف و گپ های خودشان بودند و من احساس کردم که آنها پلیس مخفی ساواک هستند و برای همین بود که دلم میخواست یکیشان بازجویم در سال ۱۳۵۲ . ۴ باشد به نام رسولی: یعنی تا این حد نیاز داشتم که یک آشنا را ببینم و حداقل به او بگویم چه طور شده که من به این تالار عجیب و مبان این مردم غریب أمده شدمام! اما رسولی هم حتی نبود، در حالی که از روز برایم روشن تر بود که آنها یک نیم پلیسی هستند که در آن اتاق دارند مثل چیزی که - شیفت استراحت خود را در عین آماده باش می گذرانند. این جا بود که احساس کردم با توجه به اثفانی که رخ داده است، در چه محبط مهیبی دچار شده ام و بی اخبار بغض کردم و به حال خودم گریه ام گرفت و دلم میخواست
که آنها به من رحم کنند و درک کنند که من هیچ تقصیری ندارم و روحم نیز از واقعه ای که رخ داده خبر ندارد و خوب است که آنها دستکم بر حسب شغل و وظیفه ی خود از من چند تا سوال کنند تا من عین رافع را بگریم و دلم را خالی کنم. اما آنها علاقه مند نبودند چیزی بپرسند و فقط با ظن و بدگمانی به من غریب نگاه می کردند و یکی دو نفرشان هم پوزخند می زدند و چون گریستن من آشکارتر شد، یکیشان به دیگران نشانم داد و گفت: «آقاروا واسه چی گریه؟، و من که دیگر به هن من افتاده بودم، با دشواری و دلسوزی گفتم
جناب سرهنگ، برای جناب سرهنگ... مرحوما، که در آن فاصله حس کرده بودم این مراسم به مناسبت فوت یک مقام بلندپایه ترتیب بافته است؛ و شلیک خندهی دسته جمعی هشت . نه نفر از خجالت آبم کرد، اما این مانع گریه ام نشد و من شروع کردم به باز هم گریه و گریه..... که در همین رفت ناگهان شلیک نیری در فضاطنین انداخت و هشت نه مرد سیاه پوش فی الفور دست به سلاح کمری خود بردند، مرا کنار زدند و دویدند و من هم در پی
که آنها به من رحم کنند و درک کنند که من هیچ تقصیری ندارم و روحم نیز از واقعه ای که رخ داده خبر ندارد و خوب است که آنها دستکم بر حسب شغل و وظیفه ی خود از من چند تا سوال کنند تا من عین رافع را بگریم و دلم را خالی کنم. اما آنها علاقه مند نبودند چیزی بپرسند و فقط با ظن و بدگمانی به من غریب نگاه می کردند و یکی دو نفرشان هم پوزخند می زدند و چون گریستن من آشکارتر شد، یکیشان به دیگران نشانم داد و گفت: «آقاروا واسه چی گریه؟، و من که دیگر به هن من افتاده بودم، با دشواری و دلسوزی گفتم
جناب سرهنگ، برای جناب سرهنگ... مرحوما، که در آن فاصله حس کرده بودم این مراسم به مناسبت فوت یک مقام بلندپایه ترتیب بافته است؛ و شلیک خندهی دسته جمعی هشت . نه نفر از خجالت آبم کرد، اما این مانع گریه ام نشد و من شروع کردم به باز هم گریه و گریه..... که در همین رفت ناگهان شلیک نیری در فضاطنین انداخت و هشت نه مرد سیاه پوش فی الفور دست به سلاح کمری خود بردند، مرا کنار زدند و دویدند و من هم در پی