صورتهای شان پر و بی حالت است و به کلگی مورب یک مناره با موشک شبیه است؛ چشم هایشان هم هر کدام مثل یک تخم غاز و بی حالت بود و فقط به جلو نگاه می کرد، و راه رفتن شان هم چنان هموار بود که انگار چرخ داشتند و روی ریل برده می شدند. اما چهارمین نفر خیلی عجیب و غریبنر مینمود. او هم، چنان جئه و هیکل درشنی داشت که آدم فقط در خواب با کابرس می تواند چنان ابعادی داشته باشد، و غریب تر اینکه او دنبنا شکل و قرار می ماکسیم گورکی را داشت در پیراهن بلند و سفید قزاقی، کمربند باریک بسته به کمر، چکمه، سبیل، موهای انبوه و سیاه صورت مکعب و استخوانی و دستهای بزرگ که خودش چیزی بود شبیه گارداین داستان میراث اش. عجیب تر اینکه گورکی نسبتا سالخورده بود امافواره و آرایش جوانی هایش را داشت، بعنی فراری دوران ولگردی اش را. او که همدوش سه مرد رداپوش وارد شده بود، برخلاف آداب خشک آنها نسبت به حاضران خیلی احترام ابراز می کرد، خم و راست می شد به هر سو و در این رفتار غلوآمیز می نمود. من که با دیدن او احساس میکردم آشنایی بافتهام خودم را از پناه ستون بیرون آوردم و او جواب مرابانعظیم غزایی داد و گذشت و من در این فاصله ی کوتاه توانسته بودم از او چهرهای خشک و عبوس و نامهربان ببینم که به ابراز لطف تظاهر میکرد و عجیب آنکه در همان حال شک بردم که او آن گورکی که من میشناسم نیست و او هم همدوش سه مرد رداپوش منارهای رفت و در نه تالار از نظرم درر شد. پس گورکی هم گورکی نبود و نمای او بود، برای همین من تعجب کرده بودم از تعظیم های شداد و غلاظ او به جمعیت شیک پوش که به نظرم سبکسرانه مینمود. بنابراین بار دیگر به پشت ستون پیچیدم و به شبستان رارهی شاندی راستم