به ستونی می دادم با پشت أن قایم میشدم. چون دلم می خواست از چشم بیگانه در امان باشم، اما مقدور نبود و من مثل وصله ی ناجوری بودم که به هیچ وجه با محیط نمی توانستم همسان بشوم، پس فقط در فکر گذراندن آن لحظه های پراضطراب از سر خود بودم و جالب اینکه فکر بیرون رفتن از در ورودی را هم نمی توانستم به سرم راه بدهم؛ چون دو طرف در مثل چیزی که گارد سویل ایستاده بود و مقامات گوناگون در هیئت و نوارهای متفاوت اتصالا وارد تالار می شدند و من پاره های پراکندهای از لحظه هایم را با تماشای آنها می گذرانیدم تا بدان وسیله بتوانم حضور خود را در چنان جمع و محیطی توجیه کنم و لابد قدری عادی بنمایم. اما این لحظه ها بسیار کوتاه بودند و من ناچار بودم این نمایش مهیب را که گویی نفی یک نقش بر عهدهی من واگذار شده بود ناب بیاورم. خوشبختانه دیری نکشید که توجه همهی حضار به درهای ورودی تالار جلب شد و من هم که بیخ دومین ستون همردیف با جرز چپ ورودی ایستاده بودم به تماشا برگشتم. اما ناز مواردین شکل و نوارهای عجیب و غول آسا داشتند؛ اول اینکه بگویم آنها چهار نفر بودند که سه نفرشان رداهای بلند و لباس های رسمی به تن داشتند با عرف چین های شبیه ناناری و این سه نفر درست شبیه به موشک با منارمی بزرگ و متوسط بودند که وقتی وارد شدند در آستانهی تالار توقف کوتاهی کردند و برای جمعیت سری به علامت سلام، اما پر از نخوت و غرور، تکان دادند و بی درنگ راه افتادند به طرف محراب انتهای تالار و سر راهشان کاملا باز بود. من ابتدا از دیدن قوارهی آنها تعجب کردم، اما بعد ترسیدم. چون وقتی به نزدیکم رسیدند برای اینکه ببینمشان مجبور بودم از پایین به بالا نگاه کنم و میدیدم که نوک سرهایشان تا زیر سن بالا رفته است و