نام کتاب: نونِ نوشتن
به خانه می رفته باشم، اما در عین حال مضطرب بودم و یک آن آسودگی نداشتم. در همین حال چشمم افتاد به یک ماشین پلیس که مثل ماشین های فرودگاه بود که پای هواپیما می آمدند و من دوبار سوارشان شده بودم. ماشین که ترمز کرد پلیس ها خیلی بکر و دستپاچه بودند و با دستگاه های کوچک فرستندهشان پیام هایی رد و بدل می کردند دربارهی اتفاقی که افتاده بود و مراسمی که باید برپا می شد، و در همین حال جمعیتی که متفاوت بودند از لحاظ ظاهر و لباس و آرایش و بیشتر مردها بودند نزدیک ماشین پلیس جمع می شدند و این جمع شدن دم افزون برد، و همه تقریبا لباس مشکی پوشیده بودند و کفش هایشان برف می زد و ریشهای شان تراشیده بود و موهایشان تمیز و مرتب شانه زده شده بود و من داشتم نگاهشان می کردم و توجهم جلب شده بود و در همین حال چشمم افتاد به همان اتومبیل که در خیابان امیریه جلوش دست بلند کرده بودم، نگه داشته و یک زن میانسال را پیاده کرده بود و رانده بود در حال خنده و تمسخر من به طرف بالا، که رنگش چیزی بود بین سبز و آبی یا مخلوطی از هر دو، و آن اتومبیل در آن طرف خیابان، طوری که انگار منحرف شده باشد چسبیده بود به جدول خیابان، درهایش باز بود و سفت به اندازهی نه یک دیگ بزرگ گرداگرد سوراخ شده بود و کنارمهای پارگی مسقف سوخته بود و همچنین روی صندلی ها خون با درد و خاکستر قاطی شده و مثل آب دوده بود، و من همچنان از بالای پله ها و روی سر جمعیتی که راه افتاده بودند در سربالایی پله ها به اتومبیل نگاه میکردم که احساس کردم با فشار جمعښت دارم رانده می شوم به طرف در بزرگ ساختمانی که انگار مجلس سنا بود و در همین رنت برد که یکی از مردهای دم در پست و تلگراف که همراه جمعیت سرازیر شده بودند طرف خیابان از

صفحه 70 از 208