اتوبوس ندارم. پلیس جوان راهنمایی گفت که بلیت دارد، منتها بابت آن باید پنج قران - یک تومانی بهش بدهم. من قبول کردم و دست بردم توی جیبم د مقداری پول خرده بیرون آوردم و او هم بلبتهایش را در آورد که دستهای بودند و وقت باز شدن مثل بالهای کبوتر از هم گشوده شدند. من اول یک بلیت، بعد دوتا و بالاخره هشت بلیت جدا کردم و چهار تا سکه به او دادم که شک داشتم یک تومانی با دو تومانی باشند و در همان حال یادم بود که دو تومانی های زمان شاه از سکه افتاده اند و جمع شدهاند و طرح تازمی قدس را روی سکه ها می دیدم. بلیت را که در دستهایم جمع کردم از پلیس جوان تشکر کردم و دویدم طرف اتوبوس که داشت آخرین مسافرها را سوار می کرد و زیر طای قدیمی ورودی باغ ملی ایستاده بود. جالب این است که در وضعیت عادی اگر از امبریه بالا بیایی میرسی به چهارراه سپه و سر چهارراه که بایستی باغ ملی قدیم در طرف شرق قرار میگیرد و طاق دروازه اش هم جنوبی است، اما در کابوس من باغ ملی در طرف غرب قرار گرفته و دروازه اش هم غربی بود؛ به طوری که اتوبوس اگر می خواست برود طرف سر سبیل باید در زیر طاق دروازه می ایستاد که ایستاده بود و داشت مسافرها را سوار می کرد. من دویدم که برسم، اما نرسیدم و اتوبوس رفت. من مأیوس شدم و خودم را کشیدم کنار، از روی پله های پست خانه که در دورهی آلمانها ساخته شده بالا رفتم و کنار دیوار قرار گرفتم و نمی دانم چه طور شد که ناخودآگاه احساس کردم جمعیت انبوهی آنجا هستند و من در میان شانه هایشان هستم. قابل توجه اینکه در سال ۵۷من و پسرم سیاوش رفته بودیم به تماشای تظاهراتی که جلو پستخانه انجام می شد به طرف میلان توپخانه، و جالب تر اینکه در داستانی که دارم مینویسم به ساختمان های