زد و خواهرشو گا.... من گویا که پرسیدم «خواهر کی را؟» و او گفت: الرئیس.. و دنبال سر همان مردی که خودش بود پیچید از پاگرد طرفی که لابد اتان بود. من دیگر باید میرفتم، چون ساعت ۱۱ بود و تنها به عروسی آمده بودم و بچه ها در خانه تنها بردند، خانه ای که در کابوس همین خانه نبود، زمان خواب هم مربوط به حالا نبود، و جالب این است که وضعیت هم مربوط به حالا نبود، چون حالا وسیله داریم و غالبا با ماشین جایی می رویم، ولی آن شب همه اش نگران خوابیدن اتوبوسهابودم. به خصوص این موقعیت زمانی کابوس قرینه می شد با موقعیت بازداشت قهرمان داستان که نامش امیر است. از فتحی که خیلی گنگ و گم حسش میکردم خداحافظی کردم و به خیابان آمدم تا سوار اتوبوسی بشوم و بروم. اما وضع خیابان متفاوت بود، چون در همان حال یک ماشین آریا - شاهین به رنگ آبی سبز که چند جوان سوارش بودند داشت سربالا می رفت که من دست بلند کردم و نگه نداشت، پس من در یک حالت اضطراب از دیر رسیدن به خانه در همان حال که سربالا میرفتم به طرف خیابان سپه، پایین دست هم نگاه میکردم تا اگر یکونت ماشینی چیزی آمد آن را از دست ندهم، اما خیابان تاریکی و هم انگیزی داشت و از ماشین هم خبری نبود. در همین حال یک پلیس جوان موتورسوار آمد و من دست بلند کردم، او کنارم ایستاد و من با ترس ضمنی از احتمال بدگمانی او نسبت به خود از او نشان خط اتوبوس شهری را گرفتم. در حالی که تقریبا میدانستم بالاتری باید ایستگاهی باشد، و شکوه کردم از اینکه تاکی ما چرا تا دیر رنت کار نمی کنند؟ پلیس راهنمایی جوان و موتورسوار که جهرمی گرد و نسبتا مهربانی داشت گفت که بهتر است خودم را به آخرین اتوبوس برسانم، چونکه مشکل تاکسی گیر بیاید و من تازه متوجه شدم که بلیت