نام کتاب: نونِ نوشتن
خوابم ببرد نیم ساعتی طول کشید، چون فرهاد یکبار گریه کرد و مادرش برخاست شیرش بدهد و گفت که خودش هم دل درد و تهوع دارد و بعد که آمد بخوابد گفت که حالش بهتر شده و بعد از آن بود که خوابش برد و من هم خوابیدم. بنابراین باید ساعت حدود ۲ بعد از نیمه شب خوابم برده باشد و حالا که بر اثر کابوس فلج کننده ای در حال سنکوب از خواب برخاسته ام ساعت ۳ : ۳۰ بعد از نیمه شب است و برای اولین بار در عمرم، با اینکه گیج خواب هستم، می خواهم این کابوس را یادداشت کنم، چون ارتباط عجیبی به فضای داستانی دارد که دارم مینویسم و قهرمان آن یک شخصیت دوگانه است و بیشتر مربوط می شود به دوران زندان رژیم شاه انقلاب و پس از آن. و من قبل از خواب وقتی قلم را گذاشتم کنار که صفحهی دوم از ادامهی بازجویی را می نوشتم و درماندم که چه اتهاماتی قائل شوم برای دو متهم که نامزد هستند در مقابل بازجو، و گفتم میخوابم و بعد فکر میکنم و مینویسم. حس می کنم به محض اینکه خوابم برد دیدم که رفته ام به یک عروسی در خیابان امیریه، نزدیک خانهی دوستم فتحی و لباس سورمه ای نمیزی پوشیده بودم. خانه قدیمی بود و عروسی را خیلی گنگ به یاد می آورم. فقط عمده اش اینکه سر آخر که میخواستم از خانه بیرون بیایم احساس کردم که انغانی افتاده است و یک نفر در حالی که کاردی را بلند کرده بود بزند به دیگری، سومی مچش را گرفت و کارد جلو پاهای من بر زمین افتاد که خونین بود و آن شخص از پله های کنار می انداختندهی قرمزرنگ بالا آورده شد که دیدم یکی از همکاران اداری است و از مسنی و خستگی عرق کرده و در همان حال که میگذشت، بار دیگر او، دنبال کسی که خودش بود رفت و در حالی که از برابر من میگذشت اشاره به خودش کرد که در جلوش می رفت و گفت: «اقلا

صفحه 66 از 208