آرزو داشتم روزی فرا برسد تا قدرت نوشتن آن را که گمان می بردم باید به صورت یک رمان نوشته شود، در خودم پیدا کنم. برای این کار و اینکه آمادهی کاری به نظر خودم مهم بشوم هر چه را که در آن سال ها ترجمه شده و نوشته شده بود و به رمان نویسی و رمان مربوط میشد، سعی میکردم بخوانم. در سال ۴۷-۴۶ بود که برادرم نورالله - برادری که ۴ سال از من کوچکتر بود و تازگی دختری را نامزد کرده بود. جوانمرگ شد. موضوع این جوانمرگی و دوران قبل از آن و اینکه فقط من بودم که خبر از بیماری سرطان و لاجرم مرگ حتمی او داشتم، خودش سوگنامه ای است که باید روزگاری به عنوان یکی از گرداب های رنج زندگانی ام بنویسمش. کاری ندارم که من چگونه آن مرگ را تاب آوردم و بر من چه گذشت. همین قدر بگریم که در آن سال من مشغول نوشتن آوسنی با بیابان بودم و بعد از آن گاواره بان و با شیرو و دیگر داستان ها را تا منیل عقیل به تناوب نوشتم، که این آخری در سال ۵۳نوشته شد که بعد از آن به وسیلهی ساواک بازداشت شدم و تا پایان سال ها در زندان بودم و بعد... اما در جوار نوشتن این داستان ها بود که کلیدر را شروع کرده بودم و هر چند داستان ها را منتشر می کردم، اما از نظر من کار عمدهای که در پیش داشتم کیسر بود. بنابراین، پس از مرگ برادرم در سال ۱۳۴۶ به خانهی اجاره ای تازهای نقل مکان کردیم و بعد از آن هم به یک خانهی اجاره ای دیگر که این صاحبخانه مردم خوبی بودند به نام دهستانی. حالا دیگر سال ۴۷ بود و من سرگرم نوشتن رمان پاینی ها بودم که گم شد باربوده شد و نوشتن آن در جوار کارهای دیگرم از سال ۴۴ تا ۵۰ طول کشیده بود. مشکل است تفکیک تاریخی نوشتن هر داستان، چون غالبا همجوار و با اندکی پس و پیش نوشته می شدند. با این همه نخستین آغاز عملی نوشتن کلیدر در اواخر سال ۱۳۴۷ بود که البته تا
|
|