بود؛ دوم اینکه متظاهر بود و به آن چه بود و به آنچه هم که نبود، تظاهر میکرد. و نکته ی سوم این که آنچه میگفت و عرضه می داشت برای من به عنوان جوانکی که از هفت سالگی مجبور بودم برای درآوردن نان و آب خودم کار بکنم و هنوز هم گرفتار سقفی برای خوابیدن و بسیاری مسائل دیگر بودم، جاذبه و دثبت نداشت. بنابراین خود را همساز نظریات و روحیات او نمی دیدم و هیچ علاقه ای به حضور در هفته روزهایی که او در کافه ای که نمیدانم اسمش چیست، ترتیب می داد نداشتم. پس از طریق ترجمه هایی که از درمی خوانده بودم، به سراغ ایشان رفتم. اما وی را چنان بافتم که شاید در فرمتی جزنیات روحیات او را باز نویم؛ به نظرم رسید بیشترین بهره را از متون ترجمای ایشان و نثر درست و پاکیزهای که مینویسد، می توانم بیرم. و این خود بسیار بهتر و آموزنده تر برد تا ابجاد زحمت حضور من برای ایشان و طبیعتا زده شدم و زدگی ام تا حدود تمام اسانید ممکن و ناممکن (1) وسعت پیدا کرد. بنابراین و به واسطهی این در مورد برخوردم با دو نمونه از نویسندگان معاصر که طبیعتا هر کدام از این دو قطب، اشخاص زیادی از شاعر و نویسنده دور و بر خود داشتند . پس در جامعهی روشنفکری ادبیات تنها شدم و از این بابت آن قدر شادمانم که مگو. چون دریافتم که من از چنان روحیه ای برخوردار هستم که در قالب های تنگ و آزارندهی رابطه مانمیگنجم؛ پس باید به جست وجوی ضابطه و عیار در می آمدم. ضابطه و عیاری نابتوانم به باری آن کار و راه خود را که به استنباط و باور خودم بسیار مهم بود، ادامه دهم. چون از نظر من بدیهی بود وقتی که جرگه های ادبی و هنری را نپذیرفته ام و به روابط مربوطه اش نن ندادمام، عملا دشواری راه خود را چندچندان کردهام و صدالبته بزرگترین