نام کتاب: نونِ نوشتن
چیز مرا به نخستین عبارت کتاب که نخستین شروع هم بود، بازگردانید که همه چیز بانحسی... شروع شد. بله؛ هیچ نگاه روشنی نداشتم، هیچ رنگ درخشانی در چشم اندازم نبود، هیچ امیدی نداشتم، هیچ ارزش والایی مدنظرم نبود که بخواهم بازگویمش... عشق هم نبود. من در آستانهی نوشتن روزگار سپری شده... دچار چنین احساسی بودم: واتکانیدن خود از جرکابه هایی که روحم را در خود گرفته اند، طوری که ممکن است خنهام کنند. من ناگزیر بودم گام در دالانی تاریک و سیاه بگذارم که بوی ماندهی ناو نم کهنگی اش مشام را از کار می انداخت و هر لحظه بالهایی در تاریکی کوبیده می شدند بر چشم و چهرمام، و زانوهایم در هر گام میلرزید و دستهایم در انبوه تیرگی، پارهای گمشده از وجودم را می جست؛ و ناچار بودم از آن دالان، همچون گذر از آزمونی سخت، عبور کنم؛ آزمونی اجبار و به اختیار من باید آن درازنای خوفناک را می پیمودم، زیرا فردایم در آن سوی پایانهی دالان بود؛ جایی که اکنون ایستادهام. آری. اکنون که کار نوشتن روزگار به پایان رسیده است، لحظه ای باز می گردم و به آغاز آن می نگرم. از آن روز، دوازده سال گذشته است. پس این کتاب هم دوازده سال عمر مرا بلعید. بله، بله ده دوازده سال هم به نوشتن سه کتاب روزگار... گذشت. درست بیستم شهریورماه سال جاری (۱۳۷۴) جمعه، ساعت ده شب پایان یافت. اما روزگار سپری شده... را چگونه می توانم ببینم و چگونه نرسیمش کنم؟ به این موضوع زیاد اندیشیدهام، گویا جمله هایی هم در حواشی یادداشت کرده باشم؛ مثل
روزگار مهری شد. رمانی ست که از خودش می گریزد، به این معنا که رمان منطقة به انسجام باید گرایش داشته باشد؛ اما روزگار سپری شده... از خود می گریزد، یعنی میل به گست، میل به پریشان شدن دارد. با، نوشته ام پیش

صفحه 183 از 208