نام کتاب: نونِ نوشتن
احساس میکردم و خود- با وجودی که شاهد عینی شدن انگاشتهایم بودم
اما نمیتوانستم نیز جلو بهتی که مرا در خود می گرفت، بگیرم. من به دو مردمک چشم تبدیل شده بودم که میدید چگونه آدم های ایستاده، به زانو در می آیند، و در منبع شنوایی بودم که میشنیدم چگونه صداهای شکستن و شکستن پی در پی و پیوسته تر می شود و به تدریج در جانی که بس سریع پیموده میشد، من تنها و تنها و تنهاتر میشدم. دوستان و بستگانم با نیست میشدند با میرفتند، و همزمان خبرهای پیاپی که فلانی... فلانی... فلانی اغلب بچه هایی که در زندان دیده بودم و بسیاری را که ندیده بودم؛ بله، یک سانحای تاریخی پیش چشم من در جریان بود و من به دو گوش و دور چشم تبدیل شده بودم در تنهایی مرگباران شدی خویش؛ پدرم نیز که یگانه منبع نیروبخش من بود مرده بود و مادرم دورهی احساس زوال، زوال درمان ناپذیر خودش را در حد فاصل این و آن مطب دکتر، این و آن خانهی سالمندان می گذرانید و من در کار بافتن چم و خم کار روزگار سپری شده میبودم تا مگر برسم به روزگاری که در آن تنها و تکیده می شدم در دورانی بی امان در میان انبوه انبوه از پراکندگی ها، گسستها و گم شدنها و شکستن ها...
چه سماچتی! من چرا باید مینوشتم؟ مجبور بودم؟ بله، مجبور بودم شاید اگر درگیر و دار نوشتن روزگار... نمیشدم، روزگار مرا در می نوشتار شاید میخواستم پاسخی به بردگاری خود بدهم. پس از اعماق دوران اشیاء و پراکنده شدن همه ی اجزای وجودم، درون کلانی سردرگم رهاشدم تا مگر خود را به این بار اجزای پراکنده و تجزیه شدهی خود را از میان خروارها سفالینای شکسته و گمشده بازیابم و بازآفرین کنم. حس نحسی، نحسی همه

صفحه 182 از 208