نام کتاب: نونِ نوشتن
در هم فروریختنش آغاز شده بود و دم به دم صدای شکستن جام های بزرگ و کوچک اینه، صدای شکسته شدن هارساتر به گوش می رسید و در پیش چشم تصویر می شد؛ و من که در انزوای آفرینش جلدهای پنجم تا دهم کلیدر، چند سالی در به روی خود بسته بودم، به خصوص که امیدی در خیابان نمیشناختم و گویی در آینه ی تجربه های زندان پیشاپیش دیده بودم آنچه را در کار وفرع بود، بعد از کلیدر سرانجام چشم به کوی و خیابان دادم و گوشی ها نیز تر کردم به صدای ها... و شگفتا، احساس کردم در نوشتن روزگار مهری شده... دچار فقدان انجام دهنیت لازم هستم و طی بخش های نخست که از مردم، هیچ قانع نتوانستم شد به اینکه داستان از نقطهای آغاز شود و در مقطعی پایان یابد. نه، من دچار دوران شده بودم، دوار سر و عدم تمرکز در نگاه؛ و گویی نگاهم از روی اشباه میپرید و در یک نقطه دوام نمی آورد، و در یک مکان قرار نمی بافت، و کلمات در نظرم از لونی دیگر بودند و مفاهیم، دیگر. من در انبوه مجموعه ای از بادها، تعاریر و مفاهیم و نخلات سرگردان بودم و احساس میکردم بیان روشن واقعه، نه که قانعم نمی کند، بلکه حالم را بد میکند. جرا؟ چون مردمانی که رمان را باید می ساختند، در دور دوم زندگی شان، هم اکنون در خیابان ها جلو نظرم بودند؛ از، در صف نفت ایستادن نادر صف سیگار، و یا در میان دلار فروشان و جز آن... تکه... تکه تکه... بی هیچ سیمای مشخص، بی هیچ مقصد روشن، و در همه حال با مهاجم بودند با سرگردان و مبهوت، و ذهن من می رفت تا در معرض تجزیه قرار بگیرد به لحاظ پیوندهای بستگان، رفیفان، اندیشه ورانی که نکاتک نابود می شدند با نزد من می آمدند برای بدرود نهایی و احساس خوف به سرعت همگانی می شد و من جای پای گام های افسردگی و سرخوردگی را به عبان روی چهره های مردم

صفحه 181 از 208