داشتم درباری قرار و توازن خود حرف میزدم و نمیخواهم بگذارم این یادداشت در حوزه های دیگر معطل بماند، چون هر کدام از آن عرصه ها زمان و ظرف خرد را می طلبد. اما اینجا، در واقع من دنبال گمشدهی خود می گردم؛ چیزی که وجود داشت و اکنون دیگر وجود ندارد: قرار و قرارمی سلیم، توازن زیستن و آفریدن؛ همان چه در جای خالی سلوچ، و به خصوص در کلدر بازتاب مشخص و سرشار از سلامت خود را بافته بود و حتی در سال زندان و سپس رخداد انقلاب نتوانست مانع نداوم و پایان یافت کلیدر بشود - آنگونه که در نوشتن روزگار سپری شده... جاری شد و برد- یعنی نتوانست ریخت ذهنی - زیستن و توازن روحی مرا بر هم بزند و نتوانست در قواره و سباق آن آثار تغییر ایجاد کند و باعث درهم شکستن سبک و شگرد کار بشود. پس تا آغاز سال ۱۳۶۲ هم آن انسجام روحی - اخلانی اندیشگی به قوت خود باقی بود که کلیدر به پایان نهایی رسید و من با احساس شعف از آن دست کشیدم تا شاهد رشد عینی آن در میان مردم باشم و شاهد بودم و هستم نیز از پس دشواری های سانسور و شد. نشد کار که سرانجام به توفیق نشر نائل آمد و... هم در سال ۶۲ بود که دست بردم به نوشتن بخش هایی از روزگار سپری شده ... که دریافتم به هیچ وجه در سبک و سیاق سلوچ با کلیدر نمیگنجد. فکر میکنم سال ۶۲ دیگر همه چیز رخ اصلی خود را نمودار کرده بود و به جز گروه هایی خاص اهل سیاست، دست کم بخش بصیر - اگرچه خاموش جامعه - دریافته بود که موضوع از چه قرار است. بنابراین ریخت به قاعده و استوار و هنجارمند ادبی از ذهنی که مغشوش شدنش لابد باید از سال ۵۷ آغاز شده باشد، ولی من مجال بروز به آن نداده بودم، انتظاری نابه جا بود. زیرا، آن هنجارها و تناسبهایی که به ذهن من ریخت و قوارهی منسجم بخشیده بود،