نام کتاب: نونِ نوشتن
چه و به عشق کدام آرمان؟! من که نمیتوانم سر ۴۰سالگی خودم را به شوخی بگیرم. بوی عین تخم مرغ گندیدهی سیاست زدگی در این زمانه را، کم و بیش به شانه دریافتمام. پس احساس ملال و سنگینی و منگی در سر بود. چندان که باورم شد در سال ۷۴، یعنی امال ممکن است پایان داستان باشد و پرده فرو افتد. این بود که وقتی خون از بینیام فوران کرده اندیشیدم که پردهی پایانی داستان که بسیار هم کوناه خواهد بود، آغاز شده است و هیچ دچار شگفتی نشدم. فقط شکل و طریق آن را پیش بینی نکرده بودم؛ و پزشک متخصص که گفت این خونریزی را اخیرا نلنی کنم، چون اگر دو - سه سانت بالاتر رگ باز شده بود، مساوی با مرگ بود، باز هم تعجب نکردم. چون أن سنگینی و ملال می باید از نقطه ای بروز می یافت؛ و بروز یافت. لیکن، ماجرا هنوز تمام نشده است. این تشت خون از زخمی که اکنون قریب دو هفته از آخرین خونریزی اش می گذرد، چه معنایی دارد؟ درست که آزمایش جواب داده است که مشکل انعقاد خون وجود ندارد، یعنی همان خورده شدن گلبولهای قرمز به وسیلهی سفیدها که برادرم نورالله را در آغاز جوانی از پای در آورد؛ اما آیا بیماری خونی فقط منحصر به انعقاد می شود؟ نمیدانم.. استنباط پزشک را می پذیرم. دلم میخواست امروز بروم به دیدن مادرم در بهشت زهرا؛ چون حوصلهی دیدن هیچ کس را نداشتم. تردی و شکنندگی روح انسانی چه بگویم؟ گذر زمان، می تواند آدمی را تا حد یک کودک حساس و نازک کرده باشد. شاید نمی باید با چنین حالی با این ساعت بیدار می ماندم نزدیک پنج صبح است؛ و سرد است، مردم است. می روم و میخوابم. تا صبح شنبه، فردا، راه درازی هنوز در پیش است. شاید یکی از آن قرص های آرام کننده را بخورم

صفحه 168 از 208