نام کتاب: نونِ نوشتن
ملال، نه از هزار تری مرگبار جلد سوم روزگار سپری شده که تا اواسط زمستان دچار آن بودم، برآمده است و نه از زنده شدن بادهای مردگانم در آن کتاب. بلکه درست از اواخر زمستان ۲۳، ناگهان دچار مسکوت و ملال شدم، ملال و سکونی که نشانه هایی متفاوت با احوالات پیشین من نداشت تا محرم ترین من هم، چیزی از آن در یابد. اما در درون من، ملال این بار از لونی دیگر بود. سنگین شدم، سنگین و ملول؛ چندان که می گفتن در من کاهش یافت، و بیش از آن رغبته نوشتن در ذهنم نسرد. احساس بیزاری، حس غالب در وجودم شد. قلم و دفتر به نظرم کبرهای یک زخم قدیمی آمدند که دلم میخواست کنارشان بگذارم و کنار گذاشتم شان. چیزهایی نوشتم، اما... خستگی و ملال نگذاشت عطر و طعم شان را حس کنم. زخمهایی که از نوشتن کتاب سلام بر قلبم نشسته بود، مرا از پای در می آورد و من بیهوده نقلا میکردم مقاومت کنم. احساس کردم ادامه دادن نوشتن وبال گردنم شده. رهایش کردم و در بیهودگی محض غرق شدم، و بی درنگ سیاهی رخ نشان داد. برای همین شاید در بازنگریستن به چیزها، یکبار دیگر این فهم ماده را بافتم که چیزها پیش از این بود ماند و بعد از این نیز خواهند بود. احساس کردم دلم میخواهد علفهایم را به تدریج قطع کنم. دوری جستم. کسانی را که می دیدم، کمتر از پیش دیدم؛ و نه بارغبت. حتی با برادر و خواهرم، آن رابطهی که گاهی مکتوب را قطع کردم. شخصی ناشاد که نامه نمینویسدا خبر مرگ و میر این و آن، خود بیشتر به سبطر می اندیشهی ملال دامن زد. خوف و تهدیدهای سال ۷۳نیز تأثیر جدی داشت. تصور اینکه دچار نوعی خیمه شب بازی بشوم که آن مرا به زندان بکشاند، برایم قابل فهم و قابل توجیه نبود و نیست. دیگر نمی توانم بفهمم چرا باید رفت زندان؟ برای

صفحه 167 از 208