مینگرد، احساس میکنی نگاه و نظرش در جست و جوی چیزی ست که مگر بتواند آن را برباید. عدم امنیت، احساس عدم امنیت یک خصیصه شده است در افرادی خصبعه ای که فقط در ارتباط با حکومت و با پلیس سیاسی و انواع پلیسها معنا نمی شود؛ بلکه این احساس عدم امنیت وجه و حضوری عام یافته است. انسان میترسد دیگری، دیگران را ببیند، و اگر می بیند مینرسد حرف بزند، و اگر حرف بزند، می ترسد باطن خود را بروز بدهد. شاید دیگران این طور نباشند، امیدوارم این طور نباشند؛ اما من پر از چنین تجاربی هستم و اکنون این دوره رایه باز مینگرم در می یابم که هر کی به من نزدیک شده، خواسته است چیزی برباید. اگر شده همان لحظه از زمان را. اگر شد یک پاره از روح را ر پا یک نگاه را. چندر بدار من متأثر از شرایط اخیر دست به نوشتن روزگار مهری... بردمام، و گرجا مضمون این در کتاب هنرز - به اصلاح -روستا است، اما روح جاری در کتابها روحی مجروح، شکسنه و آزرده بوده است؛ و مهم تر از آن روحی که باید اذعان دارم بیشتر سر به نور و فروخورده بوده است تا سرفراز و امیدوار. نه، واقعا امیدوار نبستم و عمده کوششم این است که بتوانم تجربه های اخیر را، به خصوص در بیان تجربه های دهه های پنجاه و شصت، بنویسم. شاید در نفس این آرزو، یعنی نوشتن و فرایند کردن دوره های مهم از عمر و زندگی در لایه های مختلف آن نوعی امید نهفته باشد؛ اما چنان امیلی بی پوشیده و پنهان و حتی کم است؛ و اگر چنان امیدی وجود داشته باشلم خیلی با ارزش تواند بود. اما در حدود درک خودم، آنچه مرا وا می دارد به نوشتن میل غریب و عطش باز شناختن مردابی است که در آن زیستهام و امیدوارم بتوانم از عهده برآیم. این یک جور اوبرا است از طرف من برای تمام کردن کاری که آغاز کرده ام، به خصوص در