روز خوشی است، اما دمدمی مزاج است. بازی باران و آفتاب. خانوادهام خوباند. هنوز چند ساعتی مانده به تحویل سال. آنها لباس های عید خود را پوشیده اند. آذر هم هفت سین را چیده، روی صندوق ندیمیای که دست نوشته های مرا در خودش نگه می دارد. آذر فدری مکذر بود، از بابت برخوردهایی که در طول سال ۶۷ که گاه باهم داشته بودیم. رفته بودیم بیرون که او برایم یک جفت کفش بخرد، کفش مناسب نبود و برگشتیم. من رفتم آیندی ماشین را انداختم جاو برگشتم. آب و آینه را دوست دارم، حنی میتوانم بگویم اساسی سنتی به روشنایی دارم. و آغاز هر مام، رؤیت هلال ماه را با نگاه به آبنه با آب آغاز میکنم به فال روشنایی و نیکی. آب و آینه و آفتاب را بسیار دوست دارم و احساس میکنم آفتاب ایران زیباترین است. دمی با آفر صحبت کردم. به او گفتم حتی اگر تبدیل به دشمن من هم بشود، حس و عاطفهام نسبت به او تغییر نخواهد کرد. اما این یک تعارف است؛ حتی عیسی مسیح هم نمی تواند نسبت به دشمن خود عواطنی صمیمانه داشته باشدارفت و هفت سین را چید. فردوسی و سه تار هم در سفره هست و خیال