در من این است که حس میکنم و می بینم تک به تک مردم، هر کس فقط به مشکل خودش و راه حل فردی مشکل خودش فکر میکند؛ و لابد نمی داند که فاجمای اجتماعی از همین ناشی می شود که هر کس فکر می کند باید گوش و گلیم خود را از آب به درکشد. چه انبوهاند مشکلات زندگی ما، و چه اندک اند کسانی که آن را مشکل خود بدانند و غالبا می بینم که افراد، زندگی را چون قابی خالی از عکس به گردن انداخته اند و در خیابانها پرسه می زنند بی آنکه فکر کنند ممکن است مورد تمسخر قرار گیرند؛ چون دیگران هم در یک نابی خالی به گردن از برابرشان می گذرندا کمدی - تراز دی؟ أبا جنون و جنایت وجه غالب و عادی زندگی ما مردم شده است؟ در این صورت لابد باید گفت وای به حال و روز کسانی که دست و توان و روحیه ی جنایت ندارند؟ نمیدانم، نمی دانم. انسان یک لحظه هم نمی تواند با احساس امنیت زندگی و فکر کند. فضا چه قدر کابوس زده است. و این همه برای چه؟ آبانرار است جهان جهنم کابوس های بی پایان باشد؟ سرانجام اینکه، آیا انسان شایستهی زندگی نیست؟ آیا قرار نیست انسان شایستگی زیستن پیدا کند؟ کاش می توانستم از چیزهای مشخصی نفرت داشته باشم و به چیزهای مشخصی عشق بورزم. نه! من نمیتوانم نکبت بار بودن زندگی را دوست داشته باشم. این زندگی واقعا نکبت بار شده و به طریق هولناکی میکوشد سلامت نفس را تله ر نرسوده کند که نباید چنین مجالی به آن داد، نه! اما... فردای زندگی چه خواهد بود؟ فردای فرزندان و جوانان ما این جهان به کجا می رود؟ چرا دچار کابوس پایان جهان شده ام؟ آیا این حس من ناشی می شود از گذر میان سالی، با ناشی می شود از نومیدی ام نسبت به جامعه محیط زندگی، مردم ر... به طور کلی نومیدی نسبت به جهان و به انسان ؟!