نام کتاب: نونِ نوشتن
دچار لحظات هولناکی هستم. خبرهای خوش نمی شنوم؛ زندگی های سالم و شایسته نمیبینم. آدمهای سرزنده و امیدوار نمیبینم. دم به دم بیشتر احساس میکنم که در تنگنایی خفقانی دچار هستم. اعصابم به شدت فرسوده شده است و با کمترین انگیزه ای از کوره در می روم. فشار روانی - اجتماعی روز به روز شدت می یابد. جامعه نشانه های امیدبخش از خود بروز نمی دهد. آدمیان بیش از حد سقوط کردهاند. هیچ فردای روشنی در چشم انداز نیست. هیچکس نمی داند چه خواهد شد. با دریغ باید گفت که مردم پذیرفتهاندنا دیگران دربارهی سرنوشت شان تصمیم بگیرند، و همچنان منتظر تصمیماتی هستند که امیدوارند درباره شان گرفته بشود. این خیلی بد است؛ خیلی بد است که یک ملت بپذیرد هیچ نقشی در تعیین سرنوشت خود نمی تواند داشته باشد. پذیرفتن حالت انفعالی برف برای یک ملت مثل زهر او را مسموم میکند. دایر می بسته، دایر می بستنی وحشتناکی ست و من هیچ امیدی ندارم که فردا بهتر از امروز باشد. آینده چه خواهد شد؟ زندگی چه خواهد شد؟ این در هم پاشیدگی، این بی شکلی، و این مسخ شدن متزاید... آه چه چیز بدی هست که در محیط زندگی و جامعی ما در حد نباشد؛ و من نمیدانم چه خواهد شد؟ نمی دانم این زندگی مرگبار به کجا خواهد انجامید؟ کاش فارغ از خانه و فرزندان بودم و میتوانستم سر به کوه و بیابان بگذارم. چرا چنین مغلوب میبینم خود را. برخی افراد از حالت من دچار تعجب می شوند و میپرسند انو چه کم داری؟» و اشارشان مثلا به ترفیق های هنری - ادبی، و احمقانه این که اشاره شان به حسن شهرت من است و من از این پرسش آنها دچار تعجب میشوم که فکر می کنند انسان در حالتی حق دارد دچار باشد که شخصا چیزی کم داشته باشد؛ غافل از اینکه یکی از علل اساسی چنین حالتی

صفحه 147 از 208