نام کتاب: نونِ نوشتن
پس چرا این بغض از مسیر تنفسم دور نمی شود؟ دیگر خودم هم نمی دانم چرا این بغض در گلویم گیر کرده است و مثل خود این زندگی از جانان نمی خورد. دلم میخواهد بگریم. گربه روح را سبک می کند. هر وقت کاری را به پایان می برم تانفسی تازه کنم، تازه آن بغض کهنه راه گلویم را می گیرد. در .سه هفته ای ست که مجلد اول روزگار مهری شدهی مردم سالخورده را به پایان برده ام و باز دچار این بغض شده ام. کاش کارم را قطع نکرده بودم، چه قدر احساس تنهایی می کنم، چه اندر کهنه ای مگر در من وجود دارد، و از چه چیز خوشحال توانم شد؟ چه اتفاقی خواهد توانست از صمیم قلب شادم کند؛ حتی برای یک لحظه؟ خود هم نمی دانم. جامعه چه خواهد شد؟ این کشور چه خواهد شد؟ چه قدر بری نیستی می آید، حتی از همین رمان روزگار مهری شده که نوشته و مینویسما - چقدر بوی نیستی و صدای نیستی می آید. چه قدر می ارزد این بودن سپنجی که دیگران را به خاطرش نیست می کنند؟ کاش می توانستم شکلی از آینده در ذهن خود داشته باشم تا به آن امید ببندم. نه، امروزه هنوز از هویتی روشن برخوردار نشدم تا براساس آن

صفحه 144 از 208