نام کتاب: نونِ نوشتن
برنمیدارد. وقتی او را آنجور سمج دیدم احساس بدی نسبت بهش پیدا کردم و در نتیجه هر وقت به سراغم أمد با ترشرویی پذیرفتمش. نمیدانم، شاید حس کرده بودم او هم می خواهد تکه ای از وجودم را بکند و ببرد؛ و در آخرین دیدار چه شد که سر حرف گشوده شد و من استنباط شخصی خودم را از نحرهی رفتار و مناسباتی که در، و بر مجموعهی جهان حاکم است، و رفتارهایی که حکام با ملت هایی نظیر ما دارند، بیان کردم و در بدبینی کامل مقولهی نحی حذف جمعی را همچون یک احتمال جنایی بازگفنم و طبیعی است که آن حرف و سخن ها را یک گفت وگوی خصوصی و مثلا دوستانه انگاشته بودم. مگو که از دید آن آقا، این حرفها به منزلهی سوزهی مناسب تلقی شده است. چون دیری نگذشت که بار دیگر سر و کلهی ایشان پیدا شد با یک پوشهر چند ورق تایپ شده که من بخوانم و نظر بدهم، و بالای صفحهی اول هم نوشته بود «پیشکش به محمود دولت آبادی، و نام مقاله هم بود احذف فیزیکی خواندم. واقعا که ایشان همان حرفهایی را که من طی یک نشست . مثلا خصوصی گفته بودم، تبدیل کرده بود به یک مقاله. در حاشیه نوشتم: آقا جان، من با شما یک گفت وگوی خصوصی داشته ام، نه اینکه خواسته باشم سرود یاد مستان بدهم! و چه می توانستم اضافه کنم جز آنکه لطفا نقدیمی به من را از روی آن نوشته بردار؛ و هم دست نوشته ام بر حاسبهی آن متن مبتذل را؛ و به نظرم رسید آن آدم دست کم آنقدر هست که نوشته اش را دور بریزد. اما زهی وفاحتا در شمار می آیندمی مجله ای دیدم که چاپش کرده است. حالا چه کسی می تواند به من بگوید در روابطم با دیگران چه بکنم؟ آیا خفه شوم از این که دنیا پر از فرومایگان است؟ با اینکه آدم با کسی نباید حرف بزند؟
و هنوز از نیش این یکی آسودگی نمی یابم که خبر می رسد مقاله ی اصلح

صفحه 141 از 208