تا امروز با عشق به انسان و با آرزوی بهروزی آدمی و زندگی آدمی کار و زندگی کردهام. اما در وانت هر روز و هر لحظه احساس میکنم، می بینم و تجربه میکنم که آدمها یک به یکشان جز به خودشان و منافع خودشان فکر نمیکنند و قدم برنمی دارند. این طبیعی ترین کاریست که افراد انجام میدهند؛ اما.... آیا من مشنگ نیستم؟ میگریم مردم عادی طبیعی ترین کار، یعنی حرکت در جهت منافع شخصی شان را دارند، اما ارباب فرهنگ و فضیلت چه؟ مدنی بود فکری به سرم زده بود که فقر و جهلی هولناک حاکم بر جوامعی نظیر جامعه ی ما، اگر استمرار بیابد و طبعا تعمیق بشود ممکن است ما را به ورطه نابودی بکشاند. به خصوص در لحظات بحرانی جنگ و غلبهی آن بدبینی وحشتناک این اندیشه در من قوت بیشتری گرفت و حتی در نامه ای به برادرم حسین - که آن را نفرستادم – از این موضوع حرف زدم و نوشتم به نظرم می رسد تقدیر چنان پیش می رود که مردمانی در این جهان وقتی به صورت مزاحمی برای رشد و توسعه ی زندگی در آمده باشند ممکن است نابود بشوند. در همین حبه ربیع شخصی به نام مهندس آمد دیدن من. او از وقتی مرا شناخته، مثل یک مگس سمج چسبیده و دست از سرم