می داشت و بیشترین داستان های او را می توانست روایت کند، و من مطمئن بودم که نام و شخصیت سیاوش را هم بسیار دوست می دارد. تو روی تخت کوچکت خوابیده بودی وقتی پدرم در وصف خوشامد تو شعر خود را با صدا و دستان لرزان می خواند و دوستان من پیاله های خود را به سلامتی نو بالا می بردند. یادم هست که آن شبها من در نمایشنامه ای از برشت، به نام چهرمحای سبعون ماشار به کارگردانی سعید سلطانپور و محسن یلفانی بازی می کردم، و سر همان نمایش بود که اختلاف سلیقه و برداشت بین من و سبد عمیق تر شد؛ چون سعید بعد از یک بازداشت کرتاء، وفتی به گروه نمایش در حال تمرین آمد، خواست محسن یلفانی را که در طول غیبت او نمایش را کارگردانی کرده بود، پس بزند و خودش به عنوان کارگردان کار را پیش ببرد. من، از آنجا که دوستهای چندین سالهام را می شناختم، از رفتار سعید زیاد جانخوردم. اما این رفتار او باعث شد که بعد از آن بیش از پیش با او فاصله بگیرم و خودم را به محسن نزدیک تر احساس کنم. در آن نمایش، آنچه باعث ادامی کار من در شب های اجرا شد، نوعی نقد حرفه ای - اخلاقی نسبت به کار بود و این که در هیچ موقعنی نباید کار را لنگ گذاشت، مگر اینکه به هیچ وجه مقدور نباشد. گمان میکنم نخستین جشن تولد تو هم برخورده بود به جشن پایان نمایش که در خانه ی ما برگزار شد و بعد از آن هم دیگر من با انجمن تئاتر ایران کار نکردم و گمان می کنم که محسن هم جدا شد. فصدم این است که بگویم تولد تو، با دقیق تر بگویم، بسته شدن تو در وجود به این فواره، در زندگی من آمیخته بود با دوره ای از پرشورترین سال های هنری - ادبی ام که برایت خواهم نوشت چگونه و با گذر از چه مراحلی، سپری شد. دوره ای که از سختکوش ترین و پرکشمکش ترین و در عین حال بارورترین