نام کتاب: نونِ نوشتن
کار و کارا می خواهم همین نکته را بشکافم. در واقع میخواهم پاسخی برای رفتارهای گه گاه خشن خودم بافت کنم. حقیقت این است که در دورهی چهاردمسالهی عمر تو، در زندگی من کمک های بسیاری روی داده بوده است. نخست این که چون تو منولد شدی، من سی و سه سال داشتم و همچنان در گرداب درد و رنج زندگانی گذشته ام به چرخ و نابی عذاب آور بودم. آن روز صبح توندتر بود که من از بیمارستان تا محل کارم را، فاصلهی خیابان شمیران تا خیابان جم را پیاده پیمودم، روز روشنی از زمستان سال هزار و سیصد و پنجاه و یک بود. سرما را حس نمیکردم. آسمان پاک و آبی بود و من که خورشید را بسیار دوست می دارم، آفتاب روشن آن صبح را هنوز فراموش نکردمام وگمان مدار که هرگز از یاد ببرم. مادرت روی تخت بیمارستان به من لبخند زده بود. من تو را و او را بوسیده بودم و بیرون آمده بودم؛ احوال خاصی داشتم. احوالی بغرنج که برایم بکر بود. من پدر شده بودم و به عقیده و سلیقهی خودم بهترین نام، یعنی اسبارشی را برای فرزندم برگزیده بودم. آن سال ها نام آرش باب روز بود. اما من هرگز آنچه را که باب روز می شود، زیاد دوست نمیدارم؛ اگرچه آن نام آرش باشد. در آن صبح آفتابی، چشمان من میباید رنگ و حالت، همچنین عمق و درخشش دیگری می داشته بوده باشد. من در پیاده رو راه می رفتم، سنگین و منین قدم بر می داشتم و فکر میکردم گام در ورطهی تازه ای از زندگی میگذارم. چنین هم بود. نگاه از زمین برگرفته بودم و داشتم به دور و اطرافم نگاه می کردم. به جست وجوی یک قنادی بودم. باید برای دوستان و همکاران اداری ام در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شیرینی تولد نو را می بردم. شیرینی تولد سیاوش را (ابن داستان راه که داستان زندگی تو تا چهارده سالگی است، امیدوارم بند به بند برایت بنویسم).

صفحه 134 از 208