خوب..... فرزندم، نو نیز از من دور ماندی، و اکنون در بازگشت از سفری که در من با خستگی آغاز شده بود و در تو باشونی آمیخته به تردید، با بغض و کریستن من و مادرت پایان گرفته و اکنون که پر از فریب دو ماه پشت میز کارم مینشینم، سخن را با باد تو آغاز می کنم که صدایت در خانه نیست و هست، که در همه جای زندگی ام هستی اما دیگر فقط با قلبم میتوانم قلب تو را بخوانم. و فقط به واسطه ی قلم و کاغذ می توانم بانو، برای خودم حرف بزنم. حرف زدن با نوه امانه دیگر آن جور خشن که گاه نامهربان مینمود. دیگر خشونتی نسبت به تو ندارم. و اگر داشتم از شدت خستگی و آزردگی بود. دیگر احساس نمی کنم که داری اذیتم میکنی. بلکه عمده ترین حتی که دارم عشق به تو است. عشقی آمیخته به حسرت و غبن که چرا با تو مهربانتر نبودمام. یا درست تر این که چرا نتوانسته ام بیش از این با تو مهربان باشم. و حال آنچه آزارم میدهد نخست دوری تر و سپس رنج این است که چرا گه گاه تو را با زهر سخنان خود آزرده ام. نکند که در طول چهارده سال نخستین زندگی ات من پدر خوبی برای تو نبوده بر دمام سر در هزارتوی کار و