کار خسته شدم، و سال های انقلاب به ندر تمام پیشینه ی عمرم خسته و زخمی شده بودم. شاید خستگی و رنج بسیار و آن فرسایش ناگهانی سبب شد
که بالاخره در فرودگاه مهرآباد، پس از آنکه خانوادمی برادرم برای سومین بار از پای پلکان هواپیما برگردانده شدند، خودداری نتوانستم، تکیه به دیوار نشستم، سر فرو انداختم و حقیقتا مثل یک پیرمرد شروع کردم به مای های گریستن، و در آن لحظه بود که خودم را بسی بی کس و بیچاره حس کردم و دلم شکست. غریب است آدم در این کشور و این جامعه. وقتی با دیگران روبه رو میشوم برخوردشان چنان است که انگار می خواهند مرا بردارند و مثل حلوا روی سرشان بگذارند، اما در لحظه های دشوار زندگی چنانم که احساس میکنم در تمام این جهان هیچ کس را ندارم. الغرض گریستم و با چشمان پراشک بارهای بچه ها را روی سه چرخه بار کردم و از سالن فرودگاه بیرون آوردم و روی باربند ماشین بستم و با مندی در باب اینکه سه بار از پای پله ها برگردانده شدمام، و آن سند را یکی از مسئولین انتظامی شرکت هواپیمایی دستم داده بود، روانه شدم طرف دفتر هواپیمایی در خیابان ویلا، تا اینکه بالاخره ممکن شد شنبه سوار شوند بروند، با مبلغی در حدود پنجاه یا شصت هزار تومان هزینهی اضافی که پرداخت کرده بودیم بابت بلیت مخصوص رشوه، ایاب و ذهاب و غیره. بعد از آن، مشکل بیماری و تنهایی مادرم بود، و مشکل خانهی خالی برادرم که آن را به زحمت با دست های خودش ساخته بود. اما هر چه بود با پرواز خانوادهی حسین کرمی از روی شانه ی من برداشته شده بود. آن شب را آسوده خوابیدم تا بعد چه پیش آید.
اما از بابت کار خودم و این نگرانی مقدم مداوم نسبت به کار ؟ از آنجا که مجال سفر و استراحت پیش نیامد، این دو سه ساله را با دو - سه کار
که بالاخره در فرودگاه مهرآباد، پس از آنکه خانوادمی برادرم برای سومین بار از پای پلکان هواپیما برگردانده شدند، خودداری نتوانستم، تکیه به دیوار نشستم، سر فرو انداختم و حقیقتا مثل یک پیرمرد شروع کردم به مای های گریستن، و در آن لحظه بود که خودم را بسی بی کس و بیچاره حس کردم و دلم شکست. غریب است آدم در این کشور و این جامعه. وقتی با دیگران روبه رو میشوم برخوردشان چنان است که انگار می خواهند مرا بردارند و مثل حلوا روی سرشان بگذارند، اما در لحظه های دشوار زندگی چنانم که احساس میکنم در تمام این جهان هیچ کس را ندارم. الغرض گریستم و با چشمان پراشک بارهای بچه ها را روی سه چرخه بار کردم و از سالن فرودگاه بیرون آوردم و روی باربند ماشین بستم و با مندی در باب اینکه سه بار از پای پله ها برگردانده شدمام، و آن سند را یکی از مسئولین انتظامی شرکت هواپیمایی دستم داده بود، روانه شدم طرف دفتر هواپیمایی در خیابان ویلا، تا اینکه بالاخره ممکن شد شنبه سوار شوند بروند، با مبلغی در حدود پنجاه یا شصت هزار تومان هزینهی اضافی که پرداخت کرده بودیم بابت بلیت مخصوص رشوه، ایاب و ذهاب و غیره. بعد از آن، مشکل بیماری و تنهایی مادرم بود، و مشکل خانهی خالی برادرم که آن را به زحمت با دست های خودش ساخته بود. اما هر چه بود با پرواز خانوادهی حسین کرمی از روی شانه ی من برداشته شده بود. آن شب را آسوده خوابیدم تا بعد چه پیش آید.
اما از بابت کار خودم و این نگرانی مقدم مداوم نسبت به کار ؟ از آنجا که مجال سفر و استراحت پیش نیامد، این دو سه ساله را با دو - سه کار