سینمایی برایم. پس شرط شروط کردم که قبل از ارائهی کار، قرارداد بسته شود و پیش پرداخت دریافت گردد. ظاهرا این پیشنهاد پذیرفته شد و من بی دریافت وجه با طرح و مقدمه ای ارائه دهم مشغول کار شدم و یکی- دو هفته بعد بخش اول آن را نوشتم. محمد حسین آمد که تلویزیون باید نوشنهی شما را ببیند تا بعد قرارداد ببندد، البته علی زکان غالبا با او بود. من امتناع کردم و دلیل آوردم که اهل فن در تلویزیون مرا و کارم را می شناسند، بنابراین نیازی به ارزیابی نیست و نوشته را ندادم. تا اینکه نصرت پرتوی، خواهر محمدحسین، از انگلیس آمد و در دیداری که روی داد دوستانه از من خواست که نوشته را به برادرش بدهم و از جانب او قول داد که رعایت جنبه های حقوقی و اخلاقی کار خواهد شد. من به اعتبار نصرت پرتوی، زیراکس دستنوشته را در اختیار محمدحسین گذاشتم و منتظر ماندم. أما خبری نشد تا این که سرانجام اطلاع داد که تلویزیون ملی با اینکه دولت آبادی سربداران را بنویسد، مخالف است. گفتم بسیار خوب، من هم که در آغاز کار به شما از بابت چنین مشکلاتی گفت وگو کردم. به هر صورت گذشت و من سر در کار خود بردم تا انقلاب و پس از انقلاب که تلویزیون ملی ایران به تلویزیون جمهوری اسلامی ایران، تغییر نام داد. وقایع سال ۵۶ تا ۵۸و بعد از آن در دفتری به این خردی نمیگنجد. این است که داستان خود را دنبال می کنیم. در سال ۵۸ بار دیگر سر و کلهی آقای برتری پیدا شد و این بار گفت که این طرح، یعنی سرداران بناست اجرا شود و این بار کارگردان آن أنای نجفی است، و از من دعوت کرد به دفتری بروم در خیابان بلوار، و نجفی هم به آنجا می آید تا با هم دربارهی کار گفت وگو کنیم. بله، و رفتم. چای و گفت وگو، دربارهی ارائهی شرایط و خداحافظی. بعدها معلوم شد که به آقای