خداحافظی کردم و بیرون آمدم از در و چشم هایم کمی خیس شدند و دریغ داشتم که مجال ندارم گوشهای بروم و با صدای بلند بگریم؛ چون باید میرفتم طرف مکانیکی گارنیک و سرم گیج بود و بغض همچنان مانده بود بیخ گلویم و خیابانها خلوت بودند، چه قدر خلوت؛ و من همچنان که سواره می راندم و ماشین گیج میرفت، چشم به کناره های خیابان داشتم تا در یک گل فروشی کنار خیابانی چند تا گلدان را ببینم و انگار با چشم هایم، غفلت چند نارنگ بربایم تا به کلی فراموشم نشده باشد که بهار آمده است. چه سال عجیبی! چه قدر نحس. شب را باید مینشستم و کارنامی سالانه ام را روی کاغذ می آوردم؛ اما سنگینی دشوار سال چنانم از پا در آورده بود که نمی توانستم دستم به قلم نمیرفت. افتادم. فردا شب به آذر گفتم هر سال، معمولا چند سطری مینوشتم دربارهی سالی که گذرانده بودم.» و این گلایه از سال بود انگار؛ و همسرم چه می توانست بگوید؟ او گفت ادیشب باید مینوشنی منطقة درست میگفت. اما من در چه حال و هوایی بودم؟ در این احوال که اصلا چرا باید نوشت؟ برای چه باید نوشت؟ و این بی اعتباری قطعا به علت ادراک صریح من از فاجعهی عمومی مرگ برد که چنین آسان رواج یافته بوده رواج داشت و دارد. به همین دفتر که لای کتابها بودنگاه کردم و دیدمش که زیر خاکها مدفون شده است و این تصویر و تصور اصلا عجیب نبود عجیب تلفن هایی بودند که زنگ می زدند و از آن طرف سیم به من تبریک میگفتند بابت نشر و توفیق کلیدره و آرزو می کردند که سال های سال زنده باشم تا باز هم بتوانم خوب و زیبا بنویسم و این همان چیزی بود که اصلا فکرش را نمی کردم. نمیگفتم آخر چه نوشتنی دوست عزیز، آدم به اعتبار زندگی می نویسد. میخواهم چه کنم آن نوشتنی را که... از این ها گذشته وقتی