نام کتاب: نونِ نوشتن
مشغول ررفت و روب خانه بوده و داشته جاروبرقی می کشید که به دشواری صدای نعره های مردی عابر را شنیده و دریده طرف بالکن و دیده است که فرهاد از روی زین سه چرخهاش خودش را کشانیده روی مزهی بالکن و با سر آویزان شده است پایین و همان طور پادرهوا مانده است و دارد جیغ میکشد و مرد عابر هم آمده به حیاط و ایستاده پایین بالکن و همچنان که داشته جیغ می کشیده مانده بوده است تا اگر بچه از چهار طبقه افتاد، او را بگیرد، و همان روز روی سیاوش نعره زدم که نگوید زرنیخ و کوفت و زهرماری می خواهم برای ترنه در کردن چهارشنبه سوری و گفتم نمی خواهم کور بشری؛ و گفتم بابت این کار به نو پول نمیدهم؛ و این چندمین بار بود که به رویش نعره زده بودم، و آخرین روز که او باز هم تقاضا کرده بود گفته بودم امن پول بابت بارون نمیدهم. اگر مادرت موافق است پول بدهد.» و شب که نشسته بودم خانه و تلفن زنگ زد و آذر گفت نرکی ترنه فقط پلک چشمش را سوراخ کرده، مسی به آسودگی کشیدم و گفتم شکر که خطر گذشت و این سال نحس تمام شد و قبول کردم که شب پول بگذارم زیر بالش بچه به نیت صدقه؛ و دیروفت که مادرش سیاوش را از بیمارستان آورد، در را رفتم باز کردم و جواب سلام سیاوش را ندادم. سیاوش دربار سلام کرد، و من فقط به او گفتم ابفرما، بفرما برو خانه! روی چشمش با تنزیب بسته شده بود و همچنان در نظرم بود وقتی لب تخت مادرم نشسته بودم و به او نگاه میکردم و فکر میکردم که مازیار آنقدر که سیاوش، شیطان نیست تا از ترت مازی شب چهارشنبه سوری آسیب دیده باشد و یک آن در کوچه های زورآباد کرج بودم و در فکر این که چه وقت خواهم توانست بروم به دیدنشان، و هنگام ترمز گرفتن چرخ جلو سمت راست می کشید و من

صفحه 102 از 208