من رحم کنید آخر، من دارم تکه پاره می شوم. و دلم برای مازیار و رکسانا و آناهیتا تنگ شده بود که مثل بچه های خودم دوستشان دارم و نمی دانستم به مادرم که می گفت من اینجا نمیمانم، من را ببر بگذار همان قلعه خرابهی خودمان، ماهی هفت هزار تومن که تو میدهی اینجا، پول کمی نیست.» و فقط گفته بودم آن جا که باشی من نمیتوانم هر ماه و هفته به تو سر بزنم.او او مثل همیشه اول گفته بود نمی دانم. و بعد، دمی مات مانده و گفته بود دوری تر، همین که از تو دور می شوم بد است. او من او را می دیدم در اتاق کاهگلی خانهی برادرزاده ام که امانی ست، و دوری را حس می کردم و ناچاری استخوان هایم را می خورد و فکر میکردم - یک لحظه فکر کردم نکند زندگی این قدرها که من بهش اهمښت می دهم، اهمیت نداشته باشداو جوابم این بود که چه فرقی میکند طرح این سوال؟ چون وقتی یک آدم دچار خلق و خوی خودش می شود حذر حدود ارزش و اهمیت ما هم در ذهن و در نظر او، حدود ویژه ای دارند که تأثیرات شان روی عواطفش امری نیست که به اراده ی او باشد؛ و به مادرم گفته بودم بجمعه بیایم ببرمت خانه خوب است؟» و فکر کردم ممکن است پیش از غروب هواپیماهای عراقی بیایند روی تهران؟ و ممکن است هم تا پس فردا زنده باشیم؟ در حالی که شبش در نامه ای که نوشته بودم به حسین موضوع بمباران را در حدود اینکه بدین علت خانواده ی او را به تهران نخواهم آورد، بیان کرده بودم و نه بیشتر و نگران حادثه ای بودم که از نیمه ی دوم سال در وهم آن گرفتار آمده بودم و به خصوص در یکی در منتهی اخیر این احساس وهم شدت یافته بود، آن هم وقتی که بعد از سفارشات بسیار به آذر دربارهی اینکه مواظب شیطنت فرهاد یک ساله و نیمه باشد، یک روز ظهر که به خانه آمدم آذر نقل کرد که