و خواهرم در غربت چه قدر تنهاست و من اینجا چه قدر دست تنها شده ام؛ اگرچه شب پیش نامه ای به برادرم حسین نوشته بودم و تلویحا او را نکوهش کرده بودم از اینکه احساس تنهایی خود را برایم به قلم آورده بود؛ و فکر میکردم چه قدر دچار هستم، چقدر دچار! و فکر میکردم چگونه خواهم توانست با روی گشاده و چهرهی روشن به خانه ام بردم تا همسر و فرزندانم را که اشتیاق دیدار سرخوشی نوروزانهی پدر خانواده را در شب عید دارند، از خود نرنجانم و در همان حال فکر میکردم به مرگ رنعش و جنازه و خمپاره و بمباران شهرهار اینکه ذهن آدمی فلج میشود از عدم درک واضح آنچه دستها و ذهن هایی در کجا و کجایها فاجعه را برای آدمی ندارک دیده اند، و اینکه ذهن آدمی فلج می شود از درک واضح این واقعیت که در برابر آنچه از مرگ و ادبار بر او میبارد هیچ ارادهای به عمل ندارد، و فکر میکردم به کرمانشاه و سفرای هفت سین و غبار پس از انفجار و فکر میکردم به شرم وجدان خود در برابر لبخند کوچکترین فرزندم، و معصومیت دخترم، و به هراس طبیعی فرزندان تا دوازده - سیزده ساله ای که باتلفین نترسی به خود، چه معجونی باید شده باشند از تعارض نرم و تسلیم و فکر میکردم به اینکه جرنت ندارم همسر و فرزندان برادرم را از حرمه به تهران بیاورم برای سال تحویل و سفرهی هفت سین؛ و میگریستم با چشمانی که اشک هیچ نداشتند و پاره پاره می شدم از درون، و دریغا که چندان وسعت نداشتم تا بتوانم به نسبت میلیونها انسانی که در هر لحظه ی این سرزمین از درون و برون شرحه شرحه می شوند، تکه تکه شوم؛ و فکر میکردم چرا قبل از ظهر که به دیدن مادرم رفته بودم با او نندی کرده بودم و خودم را نکوهش میکردم در حالی که می دانستم دست خودم نبوده است که به او گفته بوده ام به