نام کتاب: موش ها و آدم ها
کنه . اما لنی انقدر ترسیده بود که لباسشو ول نمی کرد . میدونی ، لعنتی خیلیم گردن کلفته .»
اسلیم مژه بر هم نمی زد و او را می نگریست . آهسته سری خم کرد . «خب اونوقت چی شد ؟ »
ژرژ به دقت باورقها بازی می کرد . خب ، دختره در رفت ، رف شیکایت کرد که به ناموسش دس زدن ، آجانای وید یه دسته راه انداختن دنبال لنی ، اونوقت ما تموم اونروزو توراه آب قایم شدیم . فقط سرمون از آب بیرون بود . بالای سر مونم تیغائی بود که تو راه آبا در میاد . اونوقتش از اونجا سینه مال بیرون اومدیم .»
اسلیم یک لحظه ساکت نشست. « دختره رو که آزار نداد ، ها؟ »
«نه والا فقط ترسونده بودش. اگه با منم همچی می کرد، می ترسیدم . اما هیچ کارش نکرد فقط می خواس به لباس قرمزش دس بزنه همونجور که می خواد هی توله سگار و ناز بکنه .»
اسلیم گفت: « اون بدجنس نیس. من از یک فرسخی آدم بدجنسو می‌شناسم. »

صفحه 69 از 180