نام کتاب: موش ها و آدم ها
کاریم به کار کسی ندارن. این یه خورده بامزه که یه غول مثل اون و یه آدم کوچک باهوش مثل تو با هم سفر کنن.»
« اون هیچم غول نیس. بی‌هوشه مث خر. دیوونه نیس و منم همچی با هوش نیسم ، والا واسه چی میومدم واسه این چندرغاز بوجاری کنم اگه من باهوش بودم ، یا یه ذره هوش داشتم، واسه خودم یه جایی داشتم و محصولمو واسه خودم ور میداشتم، نه این که همه کارا رو بکنم و هیچ چیم از محصول زمین مال من نباشه.»ژرژ ساکت. میخواست صحبت کند . اسلیم نه او را ترغیب می کرد و نه مأیوس می‌ساخت . فقط عقب نشسته بود و گوش می کرد.
بالاخره ژرژ گفت «همچینم بامزه نیس که من و اون با هم سفر می‌کنیم. من و اون هر دومون اهل او برن هسیم. من خاله کلارای اونو میشناختم . اون ، وقتی این بچه کوچولو بود ، ورش داشت بزرگش کرد. وقتی خاله کلاراش مرد لنی اومد با من کار کنه . بعد از مدتی با هم آموخته شدیم .»
اسلایم گفت : « هوم .»

صفحه 65 از 180