نام کتاب: مسخ
آهسته به هر طرف لنگر بر می داشت. خانم سامسا که پیرزن همیشه بیش از دیگران برایش احترامی قائل بود، گفت: «خوب چه شده است؟» پیرزن که خنده محبت آمیزی تکانش می داد، گفت: «آه! این چیز» نتوانست توضیح بدهد «هیچ لازم نیست که شما برای بردن این چیز پهلوی اتاقتان به خودتان زحمت بدهید. کار درست شد.» خانم سامسا و گرت دوباره روی کاغذ خم شدند، مثل اینکه به نوشتن ادامه می دهند. آقای سامسا متوجه شد که حالا این زن به شرح جزئیات خواهد پرداخت. برای اینکه توی حرف او رفته باشد دستش را بلند کرد و اشاره نمود. پس در صورتی که نمی توانست قضیه را نقل کند، ناگهان یادش افتاد که خیلی عجله دارد. از روی رنجش گفت: «خداحافظ همگی» مثل باد به دور خودش گشت و وحشیانه درها را به هم زد و رفت.
آقای سامسا گفت: «امشب بیرونش می کنم.» ولی تأثیری در زنش و گرت نکرد. پیرزن نتوانست آرامشی را که تازه به دست آورده بود مغشوش بکند. زن ها بلند شدند رفتند جلو پنجره و در آنجا در آغوش هم افتادند. آقای سامسا در صندلی راحتی به طرف آنها گردید و لحظه ای در سکوت تماشا کرد، بعد فریاد زد: «خوب بیایید اینجا، حکایت های گذشته را نشخوار نکنید. شماها باید اندکی به فکر من باشید.» زن‌ها فورا اطاعت کردند و به سر و کول او افتادند و نوازشش کردند و تعجیل نمودند که کاغذشان را تمام بکنند.
بعد با هم از آپارتمان بیرون رفتند و ماه ها بود که چنین پیشامدی برایشان رخ نداده بود. برای رفتن به اطراف شهر تراموای گرفتند. در داخل ترن که آفتاب افتاده بود، مسافر دیگری جز آنها یافت نمی شد. گرمای چسبنده ای در آنجا وجود داشت. به راحتی روی پشتی ها یله دادند و راجع به موقعیت هایی که _گوش شیطان کرد_ چندان بد نبود، صحبت کردند. موضوع مهم این بود که هر سه آنها کارهای، حقیقتا قابل توجهی پیدا کرده بودند که بخصوص، در آتیه بسیار امیدبخش بود. وضع کنونی خود را می توانستند به وسیله اجاره کردن آپارتمان ارزان تر و کوچکتر اما عملی تر که در محل بهتری واقع باشد، جبران بکنند. آپارتمان کنونی را گره گوار انتخاب کرده بود. آقا و خانم سامسا از مشاهده دختر خود که، بیش از پیش، با حرارت گفت و گو می کرد، تقریبا با هم متوجه شدند که گرت با وجود این که کرم زیبایی، رنگ گونه هایش را پرانیده بود، در این ماه های اخیر بسیار شکفته است و حالا دختر دلربایی است که اندامش جا افتاده است. شادی آنها که فروکش کرد؛ تقریبا ندانسته نگاهی با هم رد و بدل کردند که مفهومش آشکار بود. هر دو آنها به فکر افتادند که موقع آن رسیده که شوهر برازنده ای برایش زیر سر بگذارند و زمانی که به مقصد رسیدند، دختر پیش از آنها بلند شد تا خمیازه بکشد و خستگی بدن جوانش را در بکند. به نظرشان آمد که در حرکت دخترشان، آرزوهای تازه آنها تأیید می شود و نیت خیر ایشان را تشویق می کند.

صفحه 39 از 39