خیره باز ماند. سوت کشید؛ اما در اتاق نماند. به طرف اتاق خواب دوید؛ در را مثل طوفان باز کرد و این کلمات را در تاریکی به زبان آورد: «بیایید! تماشا کنید! یارو ترکیده! آنجاست؛ روی زمین خوابیده مثل یک موش مرده!»
زن و شوهر سامسا روی تخت سر جایشان نشستند و قبل از اینکه معنی پیام پیرزن را دریابند، سعی می کردند از وحشتی که به آنها دست داده بود جلوگیری کنند. طولی نکشید که آقا لحاف را روی دوشش انداخت و خانم با پیراهن خواب و به این ریخت، وارد اتاق گره گوار شدند. در این بین، در اتاق ناهارخوری باز شد و گرت که بعد از ورود اجاره نشین ها در این اتاق می خوابید، بیرون آمد. کاملا لباس پوشیده بود؛ مثل اینکه نخوابیده و پریدگی رنگش گواه بی خوابی او بود. خانم سامسا زن سرپایی را به حالت پرسش نگاه می کرد و پرسید: مرده؟! در صورتی که خودش می توانست امتحان بکند و حتی بدون امتحان، مرده را مشاهده بنماید. زن سرپایی در تأیید بیان خود با سر جارو جسد گره گوار را عقب زد و گفت: «چه جور هم که مرده!» خانم سامسا حرکتی کرد، مثل اینکه می خواست جلوی جاروی او را بگیرد، اما حرکتش را به اتمام نرسانید. آقای سامسا گفت: «خب می توانیم شکر خدا را بکنیم.» علامت صلیب کشید و هر سه زن از او تقلید کردند. گرت که چشمش را از مرده بر نمی داشت گفت: «ببینید چه لاغر است! آخر خیلی وقت بود که هیچ چیز نمی خورد. غذا همان طور که به اتاقش می رفت بیرون می آمد.» در حقیقت جسد گره گوار از نا رفته و خشکیده بود. حالا به خوبی دیده می شد که پاهایش قابلیت حمل جثه او را نداشتند و تماشای آن خوش آیند نبود. خانم سامسا با لبخند اندوهناکی گفت: «گرت، یک دقیقه بیا پیش ما!» گرت چند بار سرش را برگردانید تا مرده را ببیند و دنبال پدر و مادرش به اتاق خواب رفت، زن سرپایی در را بست و دولت پنجره را باز کرد. با وجود اینکه صبح زود بود هوای تازه گرمی مخصوصی همراه داشت. اواخر ماه مارس بود.
سه نفر اجاره نشین از اتاقشان خارج شده بودند و با تعجب، هر جایی چاشت خود را جست و جو می کردند. به نظر می آمد که آنها فراموش شده بودند. آقایی که دیشب وسط آنهای دیگر بود زیر لب غرغر می کرد: «صبحانه ما کجاست؟» اما زن سرپایی انگشت به لب خود گذاشت و با حرکت ساکت و دستپاچه اشاره کرد که دنبالش بروند. رفتند و دور جسد گره گوار، وسط اتاق که خورشید در آن می تابید، دست ها را در جیب کت های نمیدار خود کردند و ایستادند.
زن و شوهر سامسا روی تخت سر جایشان نشستند و قبل از اینکه معنی پیام پیرزن را دریابند، سعی می کردند از وحشتی که به آنها دست داده بود جلوگیری کنند. طولی نکشید که آقا لحاف را روی دوشش انداخت و خانم با پیراهن خواب و به این ریخت، وارد اتاق گره گوار شدند. در این بین، در اتاق ناهارخوری باز شد و گرت که بعد از ورود اجاره نشین ها در این اتاق می خوابید، بیرون آمد. کاملا لباس پوشیده بود؛ مثل اینکه نخوابیده و پریدگی رنگش گواه بی خوابی او بود. خانم سامسا زن سرپایی را به حالت پرسش نگاه می کرد و پرسید: مرده؟! در صورتی که خودش می توانست امتحان بکند و حتی بدون امتحان، مرده را مشاهده بنماید. زن سرپایی در تأیید بیان خود با سر جارو جسد گره گوار را عقب زد و گفت: «چه جور هم که مرده!» خانم سامسا حرکتی کرد، مثل اینکه می خواست جلوی جاروی او را بگیرد، اما حرکتش را به اتمام نرسانید. آقای سامسا گفت: «خب می توانیم شکر خدا را بکنیم.» علامت صلیب کشید و هر سه زن از او تقلید کردند. گرت که چشمش را از مرده بر نمی داشت گفت: «ببینید چه لاغر است! آخر خیلی وقت بود که هیچ چیز نمی خورد. غذا همان طور که به اتاقش می رفت بیرون می آمد.» در حقیقت جسد گره گوار از نا رفته و خشکیده بود. حالا به خوبی دیده می شد که پاهایش قابلیت حمل جثه او را نداشتند و تماشای آن خوش آیند نبود. خانم سامسا با لبخند اندوهناکی گفت: «گرت، یک دقیقه بیا پیش ما!» گرت چند بار سرش را برگردانید تا مرده را ببیند و دنبال پدر و مادرش به اتاق خواب رفت، زن سرپایی در را بست و دولت پنجره را باز کرد. با وجود اینکه صبح زود بود هوای تازه گرمی مخصوصی همراه داشت. اواخر ماه مارس بود.
سه نفر اجاره نشین از اتاقشان خارج شده بودند و با تعجب، هر جایی چاشت خود را جست و جو می کردند. به نظر می آمد که آنها فراموش شده بودند. آقایی که دیشب وسط آنهای دیگر بود زیر لب غرغر می کرد: «صبحانه ما کجاست؟» اما زن سرپایی انگشت به لب خود گذاشت و با حرکت ساکت و دستپاچه اشاره کرد که دنبالش بروند. رفتند و دور جسد گره گوار، وسط اتاق که خورشید در آن می تابید، دست ها را در جیب کت های نمیدار خود کردند و ایستادند.