پدر به طور نیمه سؤال گفت: «شاید او حرف های ما را می فهمد.» وای خواهر بی آنکه گریه اش قطع بشود، حرکت شدیدی با دستش کرد؛ برای اینکه نشان بدهد که به طور قطع باید این فرضیه را کنار گذاشت.
پدر تکرار کرد: «کاش او می فهمید!» و در موقع حرف زدن چشمش را بست. انگاری که می خواست نشان بدهد، راجع به بطلان چنین فرضی با دخترش هم عقیده است: «اگر درک می کرد. شاید وسیله ای بود که با او کنار بیاییم ولی با این شرایط...»
خواهر جیغ زد: «پدر جان! یگانه راه حل این است که به درک برود. و باید از فکرت بیرون کنی که این گره گوار است. مدت طویلی است که ما این تصور را کرده ایم و همین منشأ همه بدبختی های ماست. چطور می تواند این گره گوار باشد؟ اگر او بود، مدت ها قبل به محال بودن هم منزلی آدم ها با چنین حشره کریمی پی برده و خودش رفته بود. بدون تردید، ما برادر نخواهیم داشت. اما باز هم ممکن است زندگی کنیم و ما به یادبود او احترام می گذاریم. عوض اینکه همیشه این جانور را داشته باشیم که دنبالمان می کند و اجاره نشین هایمان را بیرون می کند. شاید می خواهد تمام آپارتمان را غصب کند و ما توی کوچه بخوابیم؟ ناگهان فریادی کشید، پدر جان ببین! تماشا کن باز هم شروع کرد! و از شدت وحشتی که گره گوار به علتش پی نمی برد، ناگهان مادرش را بغتتا ول کرد؛ به طوری که صندلی لرزید. چنین به نظر می آمد که حتی فدا کردن مادرش را ترجیح می داد تا نزدیک گره گوار باشد. به پشت پدرش پناه برد و رفتارش باعث وحشت او نیز گردید پدر بلند شد و دست هایش را باز کرد؛ مثل اینکه از او حمایت می کند.
اما گره گوار به چیزی فکر نمی کرد، چه برسد که بخواهد کسی را بترساند؛ آن هم خواهرش را. فقط به قصد برگشتن، شروع به حرکت کرده بود؛ برای اینکه به اتاقش برود. باید اقرار کرد که تأثیر زننده ای می نمود؛ زیرا به علت ناتوانی، سر
پیچ های دشوار مجبور بود که از سرش نیز کمک بگیرد و دیده می شد که چندین بار سرش را بلند می کرد و شاخک هایش را به زمین می کوفت. بالاخره برای اینکه خانواده را ببیند، ایستاد. به نظر می آمد که ظاهرا به حسن نیت او پی بردند، همه با تأثر ساکنی به او نگاه می کردند. مادر در صندلی راحتی پاها را دراز کرده و چشم هایش از خستگی تقریبا به هم رفته بود. پدر و خواهر پهلوی یکدیگر نشسته بودند و خواهر دست به گردن پدر انداخته بود. گره گوار فکر کرد: «حالا بی شک مانع نمی شوند که برگردم.» و مشغول کار شد. نمی توانست، از خستگی، جلو نفس زدن را
پدر تکرار کرد: «کاش او می فهمید!» و در موقع حرف زدن چشمش را بست. انگاری که می خواست نشان بدهد، راجع به بطلان چنین فرضی با دخترش هم عقیده است: «اگر درک می کرد. شاید وسیله ای بود که با او کنار بیاییم ولی با این شرایط...»
خواهر جیغ زد: «پدر جان! یگانه راه حل این است که به درک برود. و باید از فکرت بیرون کنی که این گره گوار است. مدت طویلی است که ما این تصور را کرده ایم و همین منشأ همه بدبختی های ماست. چطور می تواند این گره گوار باشد؟ اگر او بود، مدت ها قبل به محال بودن هم منزلی آدم ها با چنین حشره کریمی پی برده و خودش رفته بود. بدون تردید، ما برادر نخواهیم داشت. اما باز هم ممکن است زندگی کنیم و ما به یادبود او احترام می گذاریم. عوض اینکه همیشه این جانور را داشته باشیم که دنبالمان می کند و اجاره نشین هایمان را بیرون می کند. شاید می خواهد تمام آپارتمان را غصب کند و ما توی کوچه بخوابیم؟ ناگهان فریادی کشید، پدر جان ببین! تماشا کن باز هم شروع کرد! و از شدت وحشتی که گره گوار به علتش پی نمی برد، ناگهان مادرش را بغتتا ول کرد؛ به طوری که صندلی لرزید. چنین به نظر می آمد که حتی فدا کردن مادرش را ترجیح می داد تا نزدیک گره گوار باشد. به پشت پدرش پناه برد و رفتارش باعث وحشت او نیز گردید پدر بلند شد و دست هایش را باز کرد؛ مثل اینکه از او حمایت می کند.
اما گره گوار به چیزی فکر نمی کرد، چه برسد که بخواهد کسی را بترساند؛ آن هم خواهرش را. فقط به قصد برگشتن، شروع به حرکت کرده بود؛ برای اینکه به اتاقش برود. باید اقرار کرد که تأثیر زننده ای می نمود؛ زیرا به علت ناتوانی، سر
پیچ های دشوار مجبور بود که از سرش نیز کمک بگیرد و دیده می شد که چندین بار سرش را بلند می کرد و شاخک هایش را به زمین می کوفت. بالاخره برای اینکه خانواده را ببیند، ایستاد. به نظر می آمد که ظاهرا به حسن نیت او پی بردند، همه با تأثر ساکنی به او نگاه می کردند. مادر در صندلی راحتی پاها را دراز کرده و چشم هایش از خستگی تقریبا به هم رفته بود. پدر و خواهر پهلوی یکدیگر نشسته بودند و خواهر دست به گردن پدر انداخته بود. گره گوار فکر کرد: «حالا بی شک مانع نمی شوند که برگردم.» و مشغول کار شد. نمی توانست، از خستگی، جلو نفس زدن را